1

زندگی نامه به قلم شهید در ادامه مطلب

 

 

زندگی نامه به قلم خود شهید

 

اینجانب عباسعلی جان نثاری هستم متولد خرداد ماه 1345 ساکن شهر اصفهان که در خانواده مذهبی با وضعیت اقتصادی ضعیف بزرگ شدم. پدرم دارای شغل آزاد و مادرم خانه دار و دارای یک برادر و دو خواهر می باشم. در مقطع راهنمائی تحصیل می کردم که در سال 1360 احساس کردم دیگر در مدرسه جائی ندارم و وظیفه ای مهم تر از تحصیل بر عهده من و دیگر جوانان گذاشته شده و آن هم دفاع از کشور و بیرون راندن متجاوزین از سرزمینهای ایران اسلامی است. لذا در ماههای پایانی سال تحصیلی کلاس را رها کرده و با دشواری زیاد جهت اعزام به بسیج مراجعه و عازم جبهه های حق علیه باطل گردیدم.

 

ترک تحصیل و شور و اشتیاق اعزام به جبهه با مراجعه به بسیج داوطلب اعزام گردیدم که بدلیل کمی سن و کوچکی جثه بنده از ثبت نام و اعزام توسط مسئولین بسیج ممانعت بعمل می آمد. بنده با تعدادی از دوستان و همکلاسی که مشکل بنده را داشتند مجبور شدیم برای ادای تکلیف و شوق و ذوق جبهه رفتن ترفندهایی از قبیل دستکاری تاریخ تولد و.. به جبهه ها اعزام شویم. اعزام ما به جبهه همزمان با شروع عملیات پیروزمندانه بیت المقدس بود و با پایان یافتن عملیات بیت المقدس به اصفهان بازگشته و جهت شرکت در عملیات رمضان برای مرتبه دوم عازم جبهه شدیم. در اعزام اول مسئولین به لحاظ کوچکی جثه بنده و تعدادی دیگر از دوستان ما را در یک گروهان سازماندهی کردند که به عنوان دژبان و امورات تدارکاتی کار کنیم ولی خوشبختانه پس از رسیدن به اهواز ما را اشتباهاً به خط مقدم برده و اولین حضور بنده با دوستان در مواجهه با دشمن بعثی رقم خورد. در اعزام دوم این بار به لشکر 14 امام حسین(علیه السلام) اعزام شدیم و بنده که تجربه اول اعزام خود را بعنوان بی سیم چی و تک تیرانداز گردان پشت سر گذاشته بودم خود را بعنوان بی سیم چی معرفی کردم تا شاید در یکی از گردانهای پیاده بروم. در هنگام سازماندهی برادری خوش سیما و خندان در بین افراد چرخ می زد و یکی یکی انتخاب می کرد. به بنده که رسید پرسید شما بچه کجا هستی؟ و چرا جبهه آمدی و… که پس از معرفی خودم او نیز خود را حسن غازی معرفی کرد. این بار نمی دانم بگویم از بخت بد و یا طی مسیر سرنوشت به جای گردانهای پیاده سر از توپخانه 120 میلی متری لشکر امام حسین (علیه السلام) درآوردم. حقیقت اینکه در بین بچه های جبهه شایع بود که اینهائی که توپخانه هستند می ترسند و عقب جبهه هستند و شهید و زخمی نمی شوند که البته با گذشت چند سالی فهمیدم که بود و نبود توپخانه در جبهه ها چقدر تأثیر در عملیات ها می گذارد و آن حرفهایی که می زدند از روی بی اطلاعی افراد بود. به هر حال با گذشت زمان به ادامه خدمت در توپخانه اشتیاق بیشتر پیدا کردم. آن روزهایش مثل همین الان بسیجی بودن افتخار بود. نه اینکه دیگر عضویتها بوده باشد اما بسیجی آزاد بود هر وقت می خواست می آمد و هر وقت می خواست می رفت گردان عوض می کرد به خط می رفت و تابع قوانین دیگر نظامیان نبود. لذا با گذشت چند عملیات و حضور بنده در توپخانه برادر حسن غازی که گفتم خودش بسیجی بود اما اصرار داشت باید پاسدار شوی حتی چندین بار بصورت پرخاشگرانه به من گفت تو حق نداری دیگر با عضویت بسیجی در جبهه خدمت کنی و امروز پاسدار شدن نیز وظیفه و نوعی تکلیف است امروز با گذشت بیست سال می فهمم چقدر آینده نگر بود. چرا که اگر من بسیجی می ماندم معلوم نبود با پایان یافتن جنگ امروز در خط اسلام و رهبری و نظام باشم. همان طور که تجربه نشان داد خیلی ها از گذشته خود پشیمان هستند که چرا جبهه رفتند؟ چرا شهید دادیم؟ چرا دفاع کردیم؟! به هر حال یاد گرفته بودیم که (اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولوالأمر منکم) در سلسله مراتب حسن غازی نیز فرمانده بود و کسی که روزی ما را مکلف به حضور در جبهه کرده بود امروز اصرار بر پاسدار شدن ما می کرد و خداوند متعال را هزاران بار شاکریم که لیاقت داد در آبان ماه سال 1362 با پوشیدن لباس سبز به عضویت سپاه در آیم.
هر فردی که عازم جبهه های حق علیه باطل می شد مسئول بود اما به جهت اینکه کارها بر اساس تدابیر فرماندهان و مسئولین پیش برود می بایست افراد جدای از مسئولیت دینی و شرعی که داشتند دارای یک مسئولیت سازمانی نیز باشند.

 

در مقدمه معرفی خودم گفتم که در اولین اعزام به عنوان تک تیرانداز و بی سیم چی مشغول خدمت بودم در مرحله دوم اعزام در سنگر فرماندهی آتشبار به عنوان مخابرات مسئولیت برقراری ارتباط بین قبضه ها با مرکز هدایت آتش و از مرکز هدایت آتش با سایر آتشبارها و دیده بانان توپخانه لشکر را بعهده داشتم. البته در اوایل جنگ هر کس هر کاری که از او بر می آمد دریغ نمی کرد. مخابرات بودم کنار قبضه ها طناب می کشیدم هدایت آتش کار می کردم. تدارکات بچه های آتشبار بودم کار کردن و خدمت به یکدیگر تفکیک و کارها بر مبنای نظم بیشتری پیش می رفت. در ماههای آخر سال 1362 بعد که به منطقه عمومی جفیر اعزام شدیم و یک روز برادر غازی به بنده گفت دیگر از حالت آچار فرانسه بودن و همه کاره بودن بایستی فاصله بگیری و مسئولیت سازمانی پیدا کنی (البته همه می گفتند و همه نیز خودشان همه کاری را برای پیشبرد جنگ و خشنودی امام و رضایت خداوند متعال از جان و دل انجام می دادند.) فرماندهان و مسئولین جهت تقویت توپخانه در سپاه و راه اندازی سازمانهای جدید تصمیم گرفتند که دو آتشبار 130 م م از توپخانه لشکر امام حسین(علیه السلام) جدا کنند و در قالب سازماندهی بنام توپخانه سپاه به کار گیرند. خیلی سخت بود از بچه های لشکر جدا شویم. از هم شهری ها، هم آموزشی ها و… ولی به حکم مسئولین جدا شدیم و گردانی با نام حضرت جواد الائمه(علیه السلام) سازماندهی شد.
آن روزها مدتی را به عنوان جانشین آتشبار خدمت می کردم که فرمانده آن برادر گرامی بزرگوار و دوست داشتنی محمود چهارباغی بود. روزهای پرخاطره و پرمخاطره ای را با ایشان سپری کردیم. یادم هست در آتشبار بر اثر حادثه ای دست چپم شکسته بود و پس از مدتی که گچ آن را باز کردم دستم بطور کامل باز نمی شد.
در آن روزها تازه داشتیم نظامی می شدیم. از جلو نظام می دادیم و صبحگاه برگزار می کردیم و از همان روزها دوست داشتیم انضباط حاکم باشد. در هنگام از جلو نظام چون دست بنده کامل باز
نمی شد. ستونی که بنده در آن بودم تا آخر ناهماهنگ با بقیه ستونها بود. و برادر چهارباغی می گفت بی نظم دستت را بکش و همه آتشبار می خندیدیم
(یادش بخیر) آنقدر خاطرات زیاد و شیرین است که نمی توانم به راحتی بگذرم. برای اجرای عملیاتی در ارتفاعات در منطقه قصر شیرین موضع انتظار را اشغال کرده بودیم. فرمانده آتشبارمان برادر چهارباغی بود و یک نفر امدادگر داشتیم به نام انگشتر ساز، البته امدادگر که نه، ولی می توانست آمپولی بزند و قرصی بدهد در این حد موضع انتظارما نزدیک روستاهای مردم بود. مردان و زنان و بچه های روستائی فهمیده بودند که ما کسی را به عنوان امدادگر داریم. یکی، دو مراجعه آنها را، برای رفع مریضی پاسخ دادیم اما هر چه می گذشت
می دیدیم کار دارد مسیر خود را عوض می کند و همه اهالی برای امداد به ما مراجعه می کنند و در قبال درمان ماست می آوردند، پنیر می آوردند و کار به جایی رسیده که زنان هم می گفتند که آقای به اصطلاح دکتر بایستی آمپول ما را بزند که ما دیگر از آنجا تغییر موضع دادیم.

 

داشتم می گفتم برادر غازی می گفت عملیاتی در پیش داریم و شما به عنوان فرمانده یکی از آتشبارها بایستی کار کنی از او اصرار و از من امتناع به هر حال حکم بود و بایستی قبول می کردم. اولین تجربه فرماندهی بنده مصادف با عملیات بزرگ خیبر بود. چه مسئولیتی و چه آتشباری و چه ماموریت مهمی، سراسر خاطره، در آتشباری که بنده فرمانده آن بودم افرادی بودند که جای پدر بزرگ من بودند، افرادی بودند با تحصیلات بالاتر از بنده و من فردی با جثه کوچک همان مواردی که ابتدا در مقدمه گفتم.

 

اولین تجربه فرماندهی بنده و توقعی زیاد تر از حد یک آتشبار (پاسداری کم تجربه) به هر حال همه انقلاب و جنگ و بعد از آن با عنایت حضرت بقیه الله(عج) امورات سپری می شد و می شود…
در پشتیبانی آتش از عملیات خیبر، آتشبار ما در نقطه ای اشغال موضع نمود که با هیچ یک از اصول نظامی تطبیق نداشت چرا که برادران ارتشی با اصول کلاسیک بیشتر تا آن زمان آشنایی نداشتند و خمپاره انداز 120 و توپخانه 105میلی متری آنها پشت سر آتشبارها که 130میلی متری بود اشغال موضع کرده بودند. البته بی دلیل هم نبود، ما برای پشتیبانی از نیروهایی که وارد جزیره مجنون شده بودند و هنوز پشتیبانی آتش قوی نداشتیم به آن موضع رفته بودیم و از طرفی پاتک های شدید دشمن با پشتیبانی آتش توپخانه و هوایی جهت باز پس گیری زیاد بود. ولی بایست این فشارها به حداقل می رسید. به همین منظور آتشبارها ما در تقاطع دژهور و دژ کلاسیه مستقر شد تا بتواند جاده جنوبی منتهی به جزیره جنوبی را که فشار اصلی دشمن از آنجا بیشتر بود زیر آتش قرار دهد.

سابقه نداشت آن قدر آتشبار شلیک کند بچه ها و مسئول قبضه ها دیگر توان نداشتند کار کنند و لوله توپها به قدری داغ شده بود که با گونی خیس خنک می کردند. ماموریت و تجربه اول بنده با آرام شدن حرارت عملیات و پاتکهای آن طی شد و در پایان همین ماموریت پس از یک جابجایی دشمن سنگر به سنگر جای خالی نفرات و قبضه های آتشبارها را گلوله باران کرد و دو نفر از بهترین نیروهای آتشبار بنام (علی اکبر پاپی آقوند و نجات علی نژاد) به درجه رفیع شهادت نائل آمدند (یادشان بخیر و راهشان پر رهرو) و یادش بخیر شهید حسن غازی که در همین عملیات در یک ماموریت خطرناک پشت دژ کلاییه بر اثر گلوله دشمن به شهادت رسید.
کسب مهارت و دانش تخصصی از لازمه فرماندهی کردن بود که می بایستی به آن نیز می پرداختم در اواسط سال 1363 به بنده دستور دادند که باید بروید اصفهان و دوره فرماندهی آتشبار توپخانه را طی نمایید. بنده گفتم ما را چه به این کارها من که سوادی ندارم و توان طی کردن این دوره را ندارم و دوست دارم در بین بچه ها باشم که این بار برادر میرصفیان که آن روز به عنوان جانشین شهید غازی بودند گفت با توکل بر خدا برو دوره و بیا ما کار زیاد داریم. بنده این بار به دستور ایشان بمدت 2 الی 3 ماه به اصفهان آمدم و دوره مذکور را ( به جز دو دوره آموزشی که به اصفهان آمدم) و عملیاتهای بزرگ و کوچکی که در جنوب انجام شد خداوند توفیق شرکت در آنها را از ما سلب نکرد. از جمله این عملیاتها، عملیات بیت المقدس، رمضان، محرم، خیبر، بدر، والفجر3، والفجر مقدماتی، والفجر8، کربلای 3و 4 و 5 و بیت المقدس 7 و دفاع متحرک عراق که در پایان جنگ صورت گرفت.

 

در پایان متذکر می شویم که بیاییم و نگذاریم جنگ و بلکه از همه مهمتر ارزشهای آن توسط دسته ای انسانهای بی اراده و مزدور داخلی مورد تعرض قرار گیرد.
به امید پیروزی اسلام بر کفر

 

خط

 

شهید جان نثاری فرمانده گروه توپخانه و موشکی 15 خرداد بود که در شهریور ماه سال 1390 در عملیات نیروی زمینی سپاه پاسداران علیه ضدانقلاب در شمال غرب کشور به فیض شهادت نائل آمد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *