سردار شهید حاج عباس کریمی
سردار شهید حاج عباس کریمی
فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله
تصاویر کمتر دیده شده از شهید کریمی
زندگی نامه:
سرلشکر شهید عباس کریمی قهرودی از فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود که در سال ۱۳۳۶ در قهرود کاشان به دنیا آمد. دوران ابتدایی و هنرستان را در این روستا به گذراند. بعد از اخذ دیپلم در رشته نساجی، در سال ۱۳۵۵ به سربازی رفت. دوران خدمت وظیفه او با مبارزات مردمی در انقلاب اسلامی ایران همزمان بود. با وجود خفقان شدید حاکم بر مراکز نظامی، اعلامیههای امام خمینی را مخفیانه به پادگان عباس آباد تهران منتقل و آنها را پخش میکرد. پس از فرمان امام خمینی، خدمت سربازی خود را رها کرده و به صف مبارزین انقلاب اسلامی ایران (۱۳۵۷) پیوست و در جریان ورود امام خمینی به ایران جزو نیروهای انتظامی کمیته استقبال بود.
پس از انقلاب و در جنگ :
به هنگام تأسیس سپاه پاسداران کاشان در بهار سال ۱۳۵۸ به عضویت سپاه درآمد و در قسمت اطلاعات مشغول به خدمت شد. در تابستان سال ۱۳۵۹ داوطلبانه برای مبارزه عازم کردستان گردید و در سپاه پیرانشهر با واحد اطلاعات عملیات همکاری کرد. پس از مدتی، به عنوان مسئول اطلاعات عملیات این سپاه معرفی گردید. سرلشکر شهید عباس کریمی بعدها همراه سرلشکر احمد متوسلیان و سردار شهید رضا چراغی به جبهههای جنوب عزیمت کرده و به عنوان مسئول اطلاعات عملیات تیپ محمد رسول الله به فعالیت خود ادامه داد.
وی در عملیات فتح المبین از ناحیه پا بشدت مجروح شد و حدود ۲ ماه بستری بود و در این ایام (به توصیه پدرش) مقدمات ازدواج خود را فراهم کرد.در ۲۱ مهر سال ۱۳۶۱ با دختری از شهر خودش کاشان ازدواج کرد. در تیرماه ۱۳۶۱ با همان وضعیت مجروح به عملیات مسلم بن عقیل بود پیوست.پسرش داوود در بیمارستان یازهرا شهر دزفول در سال ۶۳ به دنیا آمد.
در عملیات والفجر مقدماتی به عنوان مسئول اطلاعات سپاه ۱۱ قدر (که تازه تشکیل شده بود) معرفی گردید و مدتی به مسئولیت فرماندهی تیپ سوم سلمان از لشکر ۲۷ حضرت رسول منصوب گردید. با شهادت سردار شهید محمد ابراهیم همت در عملیات خیبر،از اواخر اسفند۶۲ فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول الله را به عهده گرفت.
شهادت
شهید عباس کریمی قهرودی چهارمین فرمانده «لشکر پیاده – مکانیزه 27 محمد رسول الله»(که در سال 1387به دنبال تغییرات ایجاد شده «سپاه پاسداران» به «سپاه محمد رسول الله» تغییر ساختار پیدا کرد) به تاریخ 23 اسفند 1363 در چهارمین روز عملیات «بدر» در منطقه عملیاتی شرق رودخانه «دجله» بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ به ناحیه پشت سرش شربت شهادت نوشید. پیکر غرق در خون وگل حاج عباس زمانی به تهران منتقل شد که تنها چند روز از اولین سالگرد شهادت فرمانده پیشین لشکر محمد رسول الله (ص) یعنی «حاج محمد ابراهیم همت»میگذشت.
وصیت نامه :
بسمالله القاصم الجبارین چرا در راه خدا جهاد نمیکنید در صورتی که جمعی ناتوان از مرد و زن و کودک شما در چنگال ظلم کافرانند. «و ما لکم لا تقاتلون فی سبیلالله و المستضعفین من الرجال و النساء والولدان و قاتلو هم حتی لاتکون فتنه و یکون الدین لله». بکشید کافران را تا بر کنده شود ریشه فساد، و دین منحصر به دین خدا شود. هیچ قطرهای در مقیاس حقیقت در نزد خدا از قطره خونی که در راه خدا ریخته شود، بهتر نیست و من میخواهم که با این قطره خون به عشقم برسم که خداست. شهید کسی است که حقیقت و هدف الهی را درک کرد و برای حقیقت پایداری کرد و جان داد. شهادت در اسلام نه مرگی است که دشمن به مجاهد تحمیل میکند بلکه انتخابی است که وی با تمام آگاهی و شعور و شناختش به آن دست مییازد. «و لا تقولوا لمن یقتل فی سبیلالله اموات احیاء ولکن لا تشعرون» و آن کسی که در راه خدا کشته شده مرده نپندارید بلکه او زنده ابدی است ولیکن همه شما این حقیقت را در نخواهید یافت. (بقره 154) شهادت برای من یک فیض بزرگی است من لیاقت یک شهید را ندارم و امیدوارم که آنها که قبل و بعد از من به درجه شهادت نائل آمدهاند من را در آن دنیا شفاعت نمایند. ان شاء الله و از قول من به تمام اقوام و خویشاوندان خصوصا پدر و مادر و خواهرم و همسرم و برادرانم بگویید بعد از من برای من گریه و زاری نکنند و در عوض به همه دوستان و آشنایان با چهرهای خندان تبریک بگویند و به آنها بگویند جان او هدیهای برای اسلام عزیز و امام امت و امت امام بود و در رابطه با شهادت من و بقیه برادرانم که اگر لیاقت شرکت در جبهههای حق علیه باطل را داشتند خانواده من صبر را پیشه کنید و صبر نه این که در مقابل باطل و ناحق تسلیم شدن بلکه استواری و ایستادگی در برابر ناملایمات تسلیم شدن بلکه استواری و ایستادگی در برابر ناملایمات در برابر سختیها، در مقابل گرفتاریها و مبارزه سرسخت با مشکلات زندگی مبارزه با هوای نقس، اجرای کلیه دستورات امام است مبارزه با منافقین داخلی که خود نیز یک نوع جبهه داخلی است. لذا طبق فرمایشات قرآن کریم: «واقتلو هم حیث ثقفتموهم و اخرجوهم من حیث اخرجوکم و الفتنة اشد من القتل» هر جا مشرکان را دریافتند به قتل رسانید و از شهرهایشان برانید جنان که آنان شما را از وطن آواره کردند و فتنهگری که آنان کنند سختتر از جنگ و فسادش بیشتر است. و در رابطه با رزمندگان اسلام باید بگویم که همیشه با توکل به خدا و ائمه معصومین و اجرای دستورات رهبر عزیز و عالی قدرمان بر دشمنان بتازید تا آنها را از صفحه روزگار بردارید و هیچ وقت بر پیروزیهایتان مغرور نشوید چون در مرحله اول این شما نیستید که میجنگید و این شما نیستید که شلیک میکنید بلکه طبق آیه قرآن مجید «و ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی» و شما باید مجاهد فیسبیلالله باشید آن کسی که جهاد کند «کلمة الله هی العلیاء» تا این که اراده خدا بالا بیاید و حاکم بر ارادهها شود این همان راه خداست. سلام و دعای همیشگیتان را فراموش نکنید. خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار از عمر ما بگاه و بر عمر او بیفزای. خدایا خدایا رزمندگان ما را نصرت و یاری فرما. (عباس کریمی 27/1/61)
منبع وصیت نامه : ویژه نامه دفاع مقدس در خبرگزاری فارس (103 )
خاطرات :
تولد
«قهرود» یک روستاست از توابع کاشان. در این روستا کشاورزی بود به نام «احمد» که او هم یک زن و یک دختر شیرخواره توی خانهاش داشت. زن احمد بدزا بود، یعنی هر چه بچه دنیا میآورد سقط میشدند، این دختر کوچولو هم خدایی سالم مانده بود.«احمد» از خدا پسر میخواست از طرفی هم نمیخواست عیالش این همه اذیت شود. نیت کرد و رفت « کربلا». سال 1336 کربلا رفتن مثل امروز نبود، واقعا خون میخواست؛ البته خون دل. دست پربرگشت. بچه بعدی سالم بود، پسر هم بود، تازه بعد از آن، چهار تا بچه سالم دیگر هم به خانواده کربلایی احمد اضافه شد. اما پسر اول چیز دیگری است؛ آن هم اگر چنین حکایتی داشته باشد:
کربلایی احمد میگفت به حرم حضرت ابوالفضل دخیل بستم و زار زده بودم که یا قمر بنی هاشم من سلامت بچههایم را از تو می خواهم. خلاصه اینکه کربلایی احمد این پسر اول را تحفه حضرت عباس میدانست، برای همین هم اسمش را گذاشت«عباس». کودکی عباس مثل همه بچههای روستایی در خانه و مدرسه و سر زمین کشاورزی گذشت. عباس یک پسر بچه ساده و سبکبار و پا برهنه بود که در کوچههای خاکی قهرود، پشتک و وارو میزد و شلنگ تخته میانداخت. البته زیاد شیطان نبود، ظاهرا از همان اول هم مظلومیتش بر شلوغبازیهایش میچربید. اما زبل بود. مدرسه هم که رفت درسش بد نبود، حداقلش آن قدری درسخوان بود که پای آقاجان وعزیزش را به مدرسه یا پای معلم را به خانه باز نکند. برای دوران دبیرستان هم راهی تهران شد. بیخبرم که یک بچه ساده شهرستانی چطور آن روزها را در تهران سر کرد اما به هر حال تا ششم یا هفتم را در مدرسه «دارالفنون» خواند، بعدش هم به کاشان برگشت و در هنرستان نساجی مشغول تحصیل شد و آخر به خوبی و خوشی دیپلمش را گرفت.
ترک خدمت
فرمان حضرت امام خمینی درباره ترک خدمت سربازی ارتش شاهنشاهی که پخش شد، عباس که سرباز چهارده ماه خدمت بود، از پادگان جیم شد و رفت قاطی تظاهرات و تجمعات مردم. به کاشان که نمیتوانست برگردد چون در یک شهر کوچک سریع شناسایی و دستگیر میشد. چند ماه باقی مانده را در تهران سر کرد. خواهرش ساکن پایتخت بود و او زیاد غریبی نمیکرد. انقلاب که پیروز شد برگشت سر خانه و زندگی پدرشاش . اما عباس دیگر خیلی فرق کرده بود، حتی ظاهرش هم متفاوت از گذشته بود و ریش تازهف سیاه و نرم، صورت آفتاب سوخته و بر و روی جذاب، مردانه و تحسینبرانگیز را هم به صفات همیشگیاش اضافه کرده بود و در اعمال و رفتارش هم دیگر آن آرامش قبلی به چشم نمیخورد و مادر حیران مانده بود که چطور عباسش در عرض چند ماه این طور عوض شده است. همه میگفتند:ماشاء الله پسر کربلایی احمد یلی شده …
جسور و پر انرژی
همان طور که ذکر شد چند ماه اول انقلاب برای عباس مثل بقیه جوانهای سر تا پا انرژی شده کشور، به پاسداری از انقلاب گذشت، شده بود مصداق E= MC2 ؛از گشت زنی در خیابانها و تعقیب ضد انقلابیون و طاغوتیان فراری تا کار با داس در مزارع. سپاه کاشان خیلی زود سامان گرفت. خرداد ماه 58 که نطفه سپاه کاشان بسته شد، عباس هم از قافله عقب نماند و همان دور اول رفت و اسمش را نوشت. در گزینش قبول شد و چون خدمت سربازی هم رفته بود به عنوان یک نیروی موثر و فعال در کارهای آموزش نظامی جای پایش را پیدا کرد. آن روزها هر کس که وارد سپاه میشد، اگر آموزش نظامی دیده بود یا سابقه مبارزات مسلحانه داشت خیلی زود تا حد فرماندهی تیم یا گروهان یا گردان بالا میآمد، اما عباس به دلیل روحیات خاصش کمتر جلوی دید بود و بیسر و صدایی او هم مزید بر علت میشد تا زیاد سر زبانها نیفتد و چشمگیر نشود. بیشتر به کارهای فردی و تکی (و احتمالا یواشکی) علاقه نشان میداد و در این زمینه خیلی هم مستعد بود. در ابتدای امر هم کسی از قیافه او نمیتوانست متوجه درونیات و تفکراتش بشود. همان طور که ذکر شد انقلاب عباس را سراپا حرکت و خروش کرده بود ولی بی های و هویی و آرامش روحی او کماکان باقی بود. کمی بعد از ورودش به سپاه، طی ماموریتی، یک گروه بیست نفره از سپاه کاشان به فرماندهی شهید «علی معمار» برای حفاظت از بیت حضرت امام عازم قم شد. آن روزها غائله «حزب خلق مسلمان» در قم اوضاع بدی را حاکم کرده و حفظ امنیت بیت حضرت امام دارای اهمیت ویژهای بود. با خاموشی آتش این فتنه، تیم اعزامی از سپاه کاشان به شهر خود بازگشت. غائله بعدی که کار دست انقلاب داد، غائله ترکمن صحرا بود. خبری از اینکه بچههای سپاه کاشان یا عباس کریمی در سرکوب این بلوا شرکت داشتهاند یا نه، در دست نداریم اما پس از این ماجرا، ضدانقلاب در سیستان و بلوچستان هم علم شلوغ بازی بلند کرد و شهرستان «ایرانشهر» هم شد مرکز این فتنه و دوباره گروهی از سپاه کاشان جمع شدند و رفتند «ایرانشهر» عباس در این مرحله بود که گل کرد. عملکرد او در غائله ایرانشهر در مورد جمع آوری اطلاعات و طراحی عملیات برای سرکوب خوانین شورشی و اشرار مسلح، چشم همه را گرفت. یکهو میدیدند که عباس غیبش زد و همه نگران میشدند، یک دفعه هم سر و کله اش پیدا میشد و کلی اطلاعات بکر و دست اول با خودش میآورد. لباس محلی میپوشید و میرفت میان مردم و مینشست با آنها گپ زدن یا ریشش را میتراشید و با لباس شخصی به عنوان مسافر به سوراخ سنبههای شهر سرک میکشید و با موشکافی، ته و توی فتنه را درمیآورد. آن موقع بچههای سپاه به کد و رمز و به این تیپ کارهای تخصصی، نا آشنا و در مکالمات با بیسیم درمانده بودند و نمیدانستند چطور عمل کنند تا طرح و برنامهشان لو نرود که عباس آمد و پیشنهاد داد با لهجه غلیظ قهرودی پشت بی سیم صحبت کنند که برای مردم بلوچ کاملا ناآشناست. این پیشنهاد چنان مؤثر افتاد که کسی فکرش را هم نمیکرد. مکالمات بیسیم از آن روز بر عهده عباس و یک هم ولایتیاش قرار گرفت و انقدر هم این کار را با تبحر و تسلط انجام دادند که همه بچه های سپاه حال میکردند و مینشستند کنار بیسیم تا عملیات مخابراتی عباس و هم ولایتیاش را بشنوند. مخلص کلام اینکه بلوای بلوچستان هم به همت بچههای سپاه آرام گرفت و پاسداران کاشانی بعد از چهار ماه به شهرشان برگشتند. تنور انقلاب هر روز عباس را پختهتر میکرد و روح پسر ساده و بیآلایش کربلایی احمد روز به روز قد میکشید، آنقدر بزرگ که دیگر در جثه نحیفش نمیگنجید.
یکی از سران ضدانقلاب به نام «محمود آشتیانی» با عباس تماس گرفته بود که میخواهم با تو مذاکره کنم. یک جایی را هم برای مذاکره مشخص کرده بود. عباس به همراه بنده خدایی به نام «حمید» عازم محل قرار شده و آنجا از ماشین که پیاده میشوند معلوم میشد که «آشتیانی» راهنمایی فرستاده تا آنها را به محل استقرار او ببرد. همراه عباس بند دلش پاره میشود که عباس! به خدا توطئه است. اینها میخواهند بگیرند ما را. عباس میگوید: نترس برادر! با من بیا، غلط میکنند دست از پا خطا کنند. بقیه ماجرا از بیان «حمید» خواندنی است:
آقا این راهنما همین طوری ما را جلو میبرد و میپیچاند. یقین داشتم که کارمان تمام است. روزها فقط تا شعاع سه کیلومتری دور شهر، امنیت نسبی برقرار بود و برای رفتن به دورتر باید با ستون و تأمین میرفتیم. حالا عباس چهل پنجاه کیلومتر از شهر دور شده بود. آن هم تنها، تنها که نه، من هم بودم ولی مگر فرقی هم میکرد! بالاخره به یک ده رسیدیم. هرچی گیر دادم به عباس که بیا از اینجا برگردیم. دلیلی ندارد که اینها ما را اسیر نکنند یا نکشند، عباس محکم میگفت: من باید با این مردک صحبت کنم. تو نمیآیی، نیا. راستش اگر میتوانستم برمیگشتم، ولی دیگر جسارت تنها برگشتن رانداشتم. رسیدیم به خانهای که محل استقرار «آشتیانی» بود. روی تمام پشت بامها و پشت همه درها و پنجرهها دموکراتهای سبیل کلفت و کلاش به دست زل زده بودند به ما. شاید هاج و واج بودند که این دو تا دیگر چه خلهایی هستند. آنجا بود که صمیمانه و با اطمینان فاتحه خودم و عباس را خواندم. اما عباس انگار نه انگار. به قدری خونسرد و بی خیال بود که شک کردم نکند با حاج محمد هماهنگ کرده که الان بریزند این ده را بگیرند. قلبم مثل گنجشک میزد. ما نیروی اطلاعاتی بودیم و اگر زیر شکنجه میرفتیم حرفهای زیادی برای گفتن به برادران ضدانقلاب داشتیم. جلوی آشتیانی که نشستیم او شروع به صحبت کرد که ما میخواهیم با شما به توافقاتی برسیم، تا…
عباس نگذاشت حرف او تمام شود و خیلی محکم و با جسارت گفت: ببین کاک! شما و ما هیچ مذاکره ای نداریم. شما باید بدون قید و شرط اسلحه را زمین بگذارید و تسلیم بشوید.
دلم هری ریخت پایین. اگر ذرهای هم به نجاتمان امید داشتم، بر باد رفت. منتظر بودم که فی المجلس سوراخسوراخمان کنند. حق هم داشتند. عباس آنچنان از موضع قدرت آنها را تهدید میکرد که انگار لشکر «سلم و تور» پشت سرش هستند. با کمال تعجب دیدم محمود آشتیانی عکس العملی نشان نداد و دوباره خواست باب مذاکره را باز کند ولی این بار هم عباس با تحکم و ابهت خاصی حرف از تسلیم بی قید و شرط زد. هرچه محمود آشتیانی گفت عباس از حرف خودش کوتاه نیامد. گفت تضمینی نمیدهم، اگر کاری نکرده باشید امنیت دارید. صحبتشان که تمام شد مطمئن بودم که همانجا سرمان را گوش تا گوش می برند. ولی طوری نشد و راهنما دوباره ما را به ماشین رساند. تا زمانی که با ماشین وارد سپاه مریوان نشدیم منتظر بودم که یک جوری دخلمان بیاید و در دل عباس را لعن و نفرین میکردم که این دیگر چه جور مذاکرهای است.
چند روز بعد که آشتیانی و پنجاه شصت نفر از مزدورهایش آمدند و تسلیم شدند نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورم. تسلیم آنها ضربه خیلی بدی به حزب دموکرات میزد. خصوصا اینکه در تلویزیون مریوان هم حرف زدند و ابراز توبه کردند و به افشای جنایتهای حزب دموکرات پرداختند. عباس به تنهایی این دار و دسته قلچماق و یاغی را به زانو درآورده بود.»
پسر کربلایی احمد
اصلا تاکتیک عباس در واحد اطلاعات و عملیات، ملاقات با سران گروهکها بود و بیشتر وقتش صرف رفت و آمد میان آنها میشد. غالبا هم تنها میرفت و بدون اسلحه. مثلا یک گردن کلفتی به اسم «علی مریوان» دار و دسته مسلح سی _ چهل نفری راه انداخته بود. عباس تصمیم گرفت که «علی مریوان» را وادار به تسلیم کند. اراده کرد و رفت پیش شان. امیدوار نبودیم زنده برگردد، جلویش را هم نمیتوانستیم بگیریم. تصمیم که میگرفت دیگر تمام بود. هرچه میگفتیم بابا! اینها که آدم نیستند، میروی، سرت را برایمان میفرستند، عین خیالش نبود. مدتی با آنها رفت و آمد میکرد، با آ»ها غذا میخورد، حتی کنارشان میخوابید! اینها عباس را میشناختند که کیست و چه کاره است ولی بهش «تو» نمیگفتند. بالاخره «علی مریوان» و دار و دستهاش داوطلبانه تسلیم شدند. دفترچه خاطره علی مریوان که دست بچهها افتاد دیدند یک جا درباره عباس نوشته: «چند بار تصمیم گرفتم او را از بین ببرم، ولی دیدم این کا ناجوانمردانهای است. عباس بدون اسلحه و آدم میآید. این ها همه حسن نیت او را نشان میدهد. کار درستی نیست که به او صدمه بزنم…».
«عثمان فرشته» هم از کردهای ضدانقلابی بود که تحت تاثیر عباس تسلیم شد و اتفاقا خودش از مریدهای حاج احمد شد و بالاخره هم در جنگ با ضدانقلاب به شهادت رسید و سپاه، تشییع جناز باشکوهی برایش ترتیب داد. بعضی از این آدمها هم تسلیم نمیشدند اما تحت نفوذ عباس بودند. یک بار در جاده با گروه ضدانقلاب «صالح صور» برخورد کردیم. دیدیم کاری با ما ندارند. پرس و جو که کردیم گفتند: «کاک عباس گفته که با شام کاری نداشته باشیم، و الا جان به در میبرید.» بعضی از اینها هم مثل «عبدالله دارابی» زیر بار عباس نمیرفتند ولی منطقه را ترک میکردند تا یک وقت رو در روی او قرار نگیرند.
عبدالله دارابی بعد از مذاکره با عباسف مریوان را ول کرد و با دار و دستهاش رفت سردشت. واقعا عجیب بود. این بچه شهرستانی کم حرف که همه را با پسوند «جان» صدا میکرد و آن قدر دوست داشتنی و ناز به نظر میرسید، چنان تصرفی در روح و جان دشمن ایجاد میکرد که کمتر در برابرش مقاومت میکردند. حاج احمد هم به او اطمینان کامل داشت و خیلی هم دوستش میداشت. عجب از پسر کربلایی احمد …
قم کردستان
مریوان در زمان فرماندهی حاج احمد معروف بود به «قم کردستان». دلیلش هم همین توبه کردنهای کلهگندههای ضدانقلاب با نفس گرم بچههای سپاه مریوان بود. حاج احمد واقعا از تبحر عباس کیف میکرد. او با وجود وسواس عجیبی که نسبت به مسایل اطلاعاتی داشت تقریبا دربست حرفهای عباس را قبول میکرد و کمتر به او ایراد میگرفت. اتفاق افتاده بود که کسی میآمد و اخباری راجع به تحرکات ضدانقلاب میداد، و عباس همه آنها را رد میکرد و آمار و ارقام متفاوتی را میگفت. وقتی میپرسیدند تو از کجا میدانی، میگفت: من خودم دیشب پیش آنها بودم. حاج احمد میگفت: «روی اطلاعات برادر عباس باید صد در صد حساب و برنامهریزی کرد.» سپاه مریوان حقیقتا برای عباس دانشگاهی بود که با بهترین نمره از آن فارغ التحصیل شد. در آن زمان «مریوان»، امنترین نقطه کردستان بود و هر آدمسادهای هم میداند که برقراری امنیت جز با عملیات اطلاعاتی قوی و مستمر ممکن نیست.
سکوی پرواز
عملیات محمد رسولالله (ص)، اولین عملیات برون مرزی بزرگی بود که بچههای سپاه مریوان در آن نقش داشتند. طراحی عملیات کار حاج احمد و حاج همت بود. قرار شد یک اکیپ اطلاعاتی ویژه، برای شناسایی سنگرها، خطوط مقدم و در صورت امکان مناطق عمقی و عقبه دشمن، تشکیل شود. مسئولیت سرپرستی این اکیپ بیبرو برگرد بر شانه عباس کریمی بود. این ماموریت نیز با مهارتهای ویژه او به خوبی به انجام رسید. انجام عملیات محمد رسول الله (ص) جرقهای بود برای تشکیل یک نیروی زبده نظامی که «تیپ موقت 27 محمد رسول الله ص»، نام گرفت و بعدها به لشکر خطشکن سپاه پاسداران در طول دفاع مقدس تبدیل شد. کادر اصلی این تیپ که حول محور فرماندهی احمد متوسلیان شکل گرفت، به جز «محمود شهبازی» جانشین فرماندهی»، همگی از بر و بچههای سپاه مریوان بودند و طبق معمول حاج احمد برای واحد اطلاعات و عملیات تیپ هیچ کس را جز عباس کریمی در نظر نگرفت. به این ترتیب نطفه لشکر پیاده مکانیزه 27 محمد رسول الله ص در بهمن سال 1360 بسته د و اعضای مرکزی این تیپ پس از خداحافظی از مریوان _ شهری که ماهها در آن به مجاهده پرداخته بودند _ عازم جبهههای جنوب شدند تا این بار سینه به سینه صدام عفلقی بایستند. دو کوهه، میقات احمد و شاگردانش بود و جبهههای جنوب، سکوی پرواز آنها.
فتحالمبین
اولین عملیات تیپ محمد رسولالله «صلواتالله علیه» فتحالمبین بود. این عملیات یک ویژگی دارد که باید در تاریخ ایران ثبت شود؛ آن هم تصرف توپخانه سپاه عراق بدون شلیک حتی یک گلوله است. عملیات شناسایی این توپخانه که مستلزم نفوذ در دل دشمن و رفتن به عقبه آنها بود، طبعا برعهده واحد اطلاعات و عملیات قرار میگرفت. عباس هم که کشته مرده این کارها بود. نتیجه کار هم انقدر درخشان بود که چشم همه را خیره کرد، و بیشتر از همه چشم صدام را. البته عباس در این عملیات از الطاف بعثیها بینصیب نماند و پایش تیر خورد و قلمش حسابی خرد و خاکشیر شد و ماندنش بیهوده. افقی فرستادندش کاشان. عباس تا آخر عمر اسیر این زخم ماند.
خصوصیات یک فرمانده
این جملات را داخل سررسید شخصی عباس و به خط خودش خواندم:«خصوصیات یک فرمانده به این شرح است: سلامتی جسم و فزونی علم، مشورت با نیروها، سعه صدر و نداشتن حس انتقام، برخورد با افراد تحت فرماندهی از راه ارشاد و موعظه، در کنار همه تاکتیکها، از همه مهمتر، فاصله نگرفتن از خداست. فرماندهای که ابتکار عمل نداشته باشد، تسلیم است. ابتکار عمل، سلاح برنده مومن است.»