سرلشکرشهید حسن اقارب پرست
( برای دریافت پوستر در ابعاد و کیفیت اصلی کلیک کنید )
سرلشکر شهید حاج حسن اقارب پرست
معاونت عملیات لشکر 92 زرهی ارتش
تصاویر کمتر دیده شده از شهید اقارب پرست
زندگینامه:
شهید حسن اقارب پرست فرزند محمد رحیم ، در روز اول اردیبهشت سال ۱۳۲۵ در«اصفهان» به دنیا آمد. حسن پس از اخذ دیپلم در سال ۱۳۴۳ به مدت یک سال در یکی از داروخانههای معروف اصفهان بنام «داروخانه بوذر جمهری» مشغول به کار شد و در همان سال در آزمون دانشکده افسری شرکت کرده و پس از قبولی در تابستان سال ۱۳۴۴ به تهران آمده و وارد دانشکده شد. با پایان یافتن دوران دانشکده در سال ۱۳۴۷، راهی شیراز شد. شهید اقارب پرست دی 1350 برای گذراندن دوره چیفتن عازم انگلیس شد. ایشان در سال ۱۳۵۲ به امریکا اعزام گردید و دوره جنگهای شیمیایی را گذراند و در بازگشت «بخش جنگ شیمیایی – میکروبی (ش- م- ر)» را در مرکز زرهی شیراز پایه گذاری نمود. او مدتی بعد در سال ۱۳۵۳ بار دیگر به امریکا عازم شد اما در بازگشت به عتبات عالیات رفته، در نجف به حضور حضرت امام خمینی (ره) مشرف شد و در ملاقاتی که با ایشان داشت ضمن اعلام بیعت، آمادگی جهت انجام هر نوع فعالیت سیاسی و مبارزاتی را اعلام نمود. شهید اقارب پرست در بهمن ماه سال ۵۷ به مدرسه رفاه – ستاد استقبال از امام (ره) – پیوست و پس از پیروزی انقلاب اسلامی در «کمیته انقلاب» در ستاد مشترک ارتش حضوری فعال یافت. وی پس از انسجام اولیه ارتش به «اداره دوم ستاد مشترک» منتقل شد و با شروع جنگ تحمیلی داوطلبانه به «لشگر ۹۲ زرهی» در خرمشهر پیوست. شهید اقارب پرست علی رغم اینکه کاندیدای فرماندهی ستاد مشترک ارتش و تصدی پست وزارت دفاع بود، با انتخاب شخصی به نیروی زمینی پیوست و معاونت عملیات «لشگر ۹۲ زرهی اهواز» را بر عهده گرفت. شهید حسن اقارب پرست در مهر ماه سال ۶۳ ،در جزیره مجنون در جاده سید الشهداء مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و به همراه سرهنگ عملیاتی و سروان صدیقی به فیض شهادت نایل آمد. از شهید اقارب پرست شنیدنی های فراوانی نقل می شود. ایشان در سال های پیش از انقلاب ، به همراه شهید یوسف کلاهدوز و شهید سید موسی نامجو (که استاد شهید اقارب پرست در دانشکده افسری بود) سهم اصلی را در همراه شدن ارتش با موج انقلاب اسلامی به عهده داشتند.
به روایت دیگران
به روایت پدر
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک
خداوند متعال در سفری که ما موفق شدیم برویم به کربلا و یک ماه هم طول کشید، دعای ما را مستجاب کرد و دعای ما این بود که فرزند پسری به ما بدهد که مثل بچه ای که در منزل ما زندگی می کرد و از سادات علوی و بسیار پاک و پرهیزگار بود، باشد. این دعا مستجاب شد و خداوند پسری به ما داد که اسمش را گذاشتیم حسین. درسش هم خوب بود و در زندگی، پاکیزه زندگی می کرد. آبرومندانه، کم حرف و پرکار بود. موقعی که درسش تمام شد عده ای از رفقای ما و آنهایی که در ارتش بودند می گفتند: «خوب است این بچه شما بیاید در ارتش» برای اینکه اخلاق و تدینش را دیده بودند. اگر این بیاید خلا را پرمی کند. مادرش قبول نمی کرد، ولی رضا شدیم برای اینکه برود و ارتشی بشود. گاهی به ما سر می زد. موقع رفتن به ما می گفت: «خدا را فراموش نکنید، ولایت را فراموش نکنید، از ائمه جدا نباشید و خدا را فراموش نکنید.» پنج، شش ماه قبل از شهادت هر وقت به اصفهان می آمد می گفت که من خجالت می کشم در تهران هستم و بچه های مردم دم گلوله اند. من افسرم و آنها سرباز و دم تیر دارند از بین می روند ! من خجالت می کشم! ما هم می گفتیم «خب هر طور صلاح است و خدا می خواهد.» تا اینکه رفت. موقعی که به ما خبر دادند که دارند جنازه اش را می آورند من به فرودگاه رفتم، خجالت کشیدم که جنازه اش را به ما تحویل بدهند چون سیدالشهدا این لطف را کرد و خداوند متعال این فرزند را به ما داد. خدا می داند که چقدر جمعیت آمده بودند و ما شرمنده همه شان شدیم. فقط ما همین را می دانیم که ما به یکی از آیات قرآن عمل کردیم. هیچ کار دیگری هم که پسند خدا باشد پیش خودمان سراغ نداریم در همه اش غل و غش داشتیم ولی این یکی را می دانیم خدا به ما امانتی داد و ما امانت را درست تحویلش دادیم. به جز این یک آیه، در خانه خدا و ائمه اطهار دیگر امیدی نداریم. امیدوارم که خدا از او راضی باشد و قبول کند این قربانی را.
همسر شهید اقارب پرست
امیدوارم بتوانم تکلیفم را نسبت به شهید عزیزم ادا کنم. نمی دانم از کدام رفتار و اخلاق حسنه او آغاز نمایم. ایشان خیلی مهربان، با تقوا، فروتن، باوقار، در کار خیلی جدی، بی توجه به دنیای مادی، به فکر آخرت، عاشق مهدی (عج) ، عاشق امام حسین(ع)، عاشق خدا، عاشق اهل بیت، محبوب فامیل و دوستان، چراغ فروزان خانه، مرد زندگی، رازدار همه، همسر نمونه، معلم و هدایت کننده زن و فرزند و بسیار بی ریا بود. برای هریک از خصوصیات بالا به طور خلاصه شرح می دهم:
شهیدحاج حسن آقا اقارب پرست بسیار مهربان بود. هرگز از زبانش نشنیدیم و ندیدیم که چیزی اظهار نماید، اگر با کسی دعوا می کرد و یا از کسی ناراحتی داشت همه را به خوبی یاد می کرد و خیلی با گذشت بود. بارها در فراق او به سر می بردیم و از تو می خواستیم کمی خشونت داشته باشد، کمی ما را ناراحت کند، کمی کار خلاف انجام دهد تا در فراقش نسوزیم. در جواب فقط می خندید. هرگز در منزل از او تندی ندیدیم. و اما تقوا، تقوایش در سطح بالایی بود. همیشه سعی می کرد پایش را جای پای اهل بیت بگذارد. مرتب احادیث و مسائل شرعی را مطالعه می کرد، می شنید و انجام می داد و به ما می آموخت و ما دنباله روی او بودیم. از این کار لذت می بردیم و افتخار هم می کردیم. یکی از دوستان بعد از شهادت ایشان می گفت که من پشت سر این شهید اقتدا کردم و نمازخواندم. زیرا که همه ایشان را به داشتن تقوا کامل قبول داشتیم. پس از گذشت مدت کوتاهی از شهادت با شنیدن ماجراها و صحبت های مختلف کم کم به شخصیت این شهید پی می برم. خیلی فروتن و باوقار بود. اغلب کارهای شخصی خودش را در منزل انجام می داد. حتی به ما نیز کمک می کرد. هیچ کاری را عیب نمی دانست. بیهوده گویی نمی کرد. بسیار سنگین و باشخصیت بود. در کمترین فرصت به مطالعه می پرداخت. درفاصله اداره به منزل، در وسایل نقلیه عمومی، در محل های انتظار، حدیث یا سوره و یل دعایی را روی تکه کاغذ می نوشت و یا می گفت من می نوشتم و در آن موقعیت ها حفظ می کرد. از این که وقت را بیهوده نگذرانده لذت می برد و خیلی شاد می شد. در انجام کارهای اداری خیلی جدی بود. هرگز تحت تاثیر احساسات خود واقع نمی شد و تا کاری را به پایان نمی رسانید، آرام نمی گرفت. در روزهای تعطیل مرتب می گفت: «حقوقی را که امروز گرفته ام در قبالش برای مردم چه کردم!» همیشه دنبال این بود که نان حلال بخورد و به خانواده اش نیز غذای حلال بخوراند. در تهران صبح ساعت6 می رفت و شب ها 9 الی 10 شب به منزل برمی گشت و باز قانع نبود. می گفت مردم خون خودشان را در این انقلاب ریخته اند، چطور من شب راحت در منزل بخوابم!
از آغاز جنگ برای دفع تجاوز دشمن به جبهه رفت. بعد از سقوط خرمشهر یک سال در تهران بود. ولی تحمل نیاورد و مشتاقانه و داوطلبانه به خطوط مقدم جبهه پیوست و این که شب و روزش وقف جبهه بود، حقیقتا خشنود و راضی بود. ایشان هر 30 الی 40 روز یک هفته به مرخصی می آمد. سه چهار روزش را به اداره می رفت و کمی زندگی و بچه ها می رسید و سپس با علاقه به جبهه برمی گشت.
نسبت به دنیای مادی خیلی بی توجه بود. حرص هیچ وسیله زندگی را نمی زد. یک بار ماشین ژیانش را و یک بار تمام اثاثیه منزلمان را به سرقت بردند. اصلا این مرد ناراحت نشد و صحبتی هم در موردش نکرد! مرتب به من می گفت خدا را شکر که شما و بچه ها سالم هستید و به شوخی می گفت حتما دزد احتیاج داشته که برده.
مرتب به فکر مرگ و روز قیامت و توشه برای آخرت بود. به حق الناس خیلی اهمیت می داد و در این کار بیش از حد خودش را به زحمت می انداخت. در منازلی که نماز و خمس خبری نبود سعی می کرد نرود و اگر می رفت و بعد متوجه می شد کم کم رابطه اش را قطع می کرد. عاشق مهدی(عج) و امام حسین(ع) و عاشق رب عالمیان بود. یکی از دلایلی که برای رفتن به جبهه می آورد این بود که می گفت نور خدا در جبهه به وضوح دیده می شود. آرزو داشت در لحظه شهادت موفق به دیدار حضرت مهدی (عج) و امام حسین(ع) شود. هروقت در مجلسی برایش تعریف می کردند از کسانی که خدمت حضرت مهدی(عج) رسیده اند یا در لحظه شهادت، خدمت سیدالشهدا رسیده اند آنچنان با صدای بلند گریه می کرد که ما را هم منقلب می نمود. همیشه تاکید می نمود که زندگی باید الگو داشته باشد. الگوی ما حضرت محمد(ص) و دوازده امام و برای شما هم حضرت زهرا(ع) و حضرت زینب(ع) هستند. به زندگی این بزرگان نگاه کن و برای زندگی خودت برنامه ریزی کن. به حق که این شهید بزرگ هر حرفی به زبان می راند اول خودش عمل می کرد و به همین دلیل بود که تمام گفته هایش بر دل همه دوستان و فامیل می نشست. تمام دوستانش دوستش داشتند. تمام فامیل مشتاق دیدارش بودند. چون از مصاحبت با او لذت می بردند.
بعد از صحبت ها، کتابی از احادیث به دست می گرفت و مجلسی را با صحبت های اهل بیت منور می کرد. در تمام میهمانی ها عقیده داشت که بعد از پذیرایی شکم، پذیرایی فکری هم باید انجام پذیرد و اصولا هر نشست و برخاستی را بدون شمع محفل کردن سخنان گهربار ائمه هدی و رسول گرامی (ص) بیهوده می دانست. ایشان به محض ورود به منزل با برنامه های خانه، خودش را توجیه می نمود. هرگز ناراحتی اداره را به منزل نمی آورد. مشکلات اعضای خانواده را یک به یک مذتفع می نمود و اگر بین بچه ها با یکدیگر و یا با من برنامه ای وجود داشت آنچنان راه حل ارائه می کرد که همه چیز به خوبی به پایان می رسید. همه اعضای خانواده در پی این بودیم که راحتی این پدر دلسوز را فراهم آوردیم و در خدمت او باشیم. به عدالت قضاوت می کرد، هرگز نسنجیده سخن نمی گفت؛ مشکل گشای اغلب اختلافات خانوادگی دوستان بود، همیشه در اختلافات، میل به صلح داشت. در قلب پاک او فقط دشمنی با دشمنان اهل بیت بود و به همین دلیل شاهد بودیم که خونش به جوش آمد و برای سرنگونی دشمنان اسلام تا ریختن مایه حیاتش جنگید. مسافرت های زیادی می رفت و در عین حال از خانواده غافل نمی شد. ارتباطش با تلفن و یا نامه همیشه برقرار بود. در تمام مراحل ما را به کسب فیض نایل می گرداند. همیشه در کار خیر پیش قدم بود و هرگز تمایل نداشت کاری را که برای خدا می کند، کسی باخبر شود. در غیر ایام ماه مبارک رمضان روزه می گرفت و سعی می کرد کسی نفهمد. نمازهای شب را آنچنان می خواند تا کسی متوجه نشود. کارهای خیر را گاهی آنچنان پنهانی انجام می داد که حتی من هم متوجه نمی شدم و یا خیلی دیر می فهمیدم.
او همسری بود نمونه ، در زمان حیاتش به ایشان می گفتم: آیا زنی هست که به شوهرش بگوید همسر من نمونه است و مثل شما خلق و خوی محمدی داشته باشد؟ در جوابم می گفت بله هستند ولی شما نمی شناسید. با این همه جای خالی شهید که حکم رهبری در منزل را داشت خدا می داند چه موقع پر خواهد شد. نمی دانم چرا وقتی انسان از شهید صحبت می کند روحیه شهادت در او بالا می گیرد، بویژه این که شهید برادر یا شوهر آدم باشد. به قول شاعر:
من برای اینکه بتوانم از خاطرات دور صحبت کنم باید برگردم به لحظه های آشنایی با شهید اقارب پرست. آن وقت ها ما در قوچان زندگی می کردیم و برادرم شهید کلاهدوز در شیراز بود. سال 1351 برای دیدن برادرم به همراه پدر و مادر به شیراز رفتیم. آن وقت برادرم با شهید هم اتاق بود. مدتی که ما در شیراز بودیم در انجام کارهای برادرم مثلا شستن لباسهایش و شهید اقارب پرست فرقی نمی گذاشتیم. اصلا آنها دو دست لباس یکرنگ داشتند. فرق لباس آنها این بود که لباس شهید اقارب پرست کمی بلندتر بود و دیگر اینکه او با ما نامحرم بود و ما وظیفه داشتیم موازین شرعی را در مقابل او رعایت کنیم. مدتی که در شیراز بودیم شهید اقارب پرست چند بار برای خواستگاری به اصفهان رفت؛ هر چند از ما پنهان می کرد و برای هر سفرش یک دست لباس می خرید و دست از پا درازتر برمی گشت. یک بار خاله شهیداقارب پرست به شیراز آمد. او پس از آشنایی با ما به شهیداقارب پرست پیشنهاد کرد با من ازدواج کند. در آن ایام حسن آقا به عنوان مترجم در کنار مهمانان خارجی بود. ما او را کمتر می دیدیم. ولی او با یوسف در مورد من صحبت کرده بود و شرایطش را به یوسف گفته بود. یوسف هم یکی از شب ها در مورد پیشنهاد او با مادرم صحبت کرد و بعد مرا صدا زد و پیشنهاد حسن آقا را به من گفت. من که منتظر چنین اتفاقی نبودم اول گفتم که شما شوخی می کنید و می خواهید مرا امتحان کنید، ولی وقتی عصبانیت برادرم را دیدم پی بردم که مسئله جدی است. لذا در جواب گفتم که من هم شرایطی دارم و باید در مورد آنها با حسن آقا صحبت کنم. البته آن روزها به عظمت روحی این مرد پی برده بودم و او هم خیلی راحت پیشنهاد مرا پذیرفت. چندی پس از مراجعت ما از شیراز خانواده حسن آقا به مشهد آمدند و از من به طور رسمی خواستگاری کردند. بعد در یک شرایط ساده با هم نامزد شدیم و روز بعد حسن آقا مشهد را به قصد شرکت در کلاسهای دکتر شریعتی ترک کرد و به تهران بازگشت. ما مدت یک سال نامزد بودیم و بعد با هم ازدواج کردیم و من به شیراز آمدم. آن روزها یوسف می خواست از ما جدا شود که با مخالفت حسن آقا روبرو شد و این امر بهانه ای شد که حسن آقا دخترخاله اش را به یوسف (شهید کلاهدوز) پیشنهاد کند و او آنقدر از دخترخاله اش تعریف کرد که یوسف به تنهایی به اصفهان رفت و از دخترخاله حسن آقا خواستگاری کرد. البته بعدها ما نیز وارد ماجرا شدیم و در مراسن بعدی شرکت کردیم و پس از عروسی برادرم با دخترخاله حسن آقا هر دو خانواده در یک منزل بزرگتر با هم زندگی می کردیم. پس از مدت کوتاهی از زندگی مشترکمان حسن آقا برای دیدن دوره به انگلیس اعزام شد. من به اصفهان آمدم و در کنار خانواده حسن آقا زندگی کردم. البته در این فاصله فرصتی به من دست داد که رشته تحصیلی خود را با اجازه حسن آقا عوض کنم و در رشته خانه داری دیپلم بگیرم. هر روز که از زندگی مشترک من با این مرد میگذشت بخ عظمت روحی و بزرگواری او پی می بردم و در مقابل این همه عظمت سعی می کردم که من هم به خواسته های این بزرگوار جامهی عمل بپوشانم و به مرور خودم را در وجود او مستغرق بدانیم. دیگر به واژه ی همسر او بودن فکر نمی کردم بلکه خودم را خدمتگذار این مرد می دانستم و به این خدمتگذاری افتخار می کردم. او همه چیز من بود و من هر چه می خواستم یا برای او یا بخاطر او بود. اوایل که بچه نداشتیم اگر فرصتی دست میداد به کلاس مبارزه با بهایی گری میرفتم. حسن آقا و داداش یوسف هم در این مسئله نقش داشتند. آنها حتی یک نفر را به داخل بهایی ها فرستاده بودند تا اطلاعات بگیرد و آنها بتوانند با داشتن اطلاعات کافی به مبارزه علیه بهایی ها اقدام کنند. با تولد اولین بچه ام , مهریه ام را به حسن آقا بخشیدم و به این ترتیب اردت خود را به این مرد نشان دادم. روزگار به سرعت می گذشت و ما یک مرتبه متوجه شدیم که صاحب چهار فرزند پسر هستیم.
یک بار تیمسار شهید صیاد شیرازی با خانواده به منزل ما آمد و شب برای دعای کمیل به شاهچراغ رفتیم . آن شب شهید دستغیب را دستگیر کردند شهید صیاد شیرازی در شلوغی و ازدحام , خانواداش را گم کرد . پس از مدتی آنها را پیدا کردیم و به خانه آمدیم. نزدیکی های پیروزی انقلاب به تهران آمدیم . در تهران با نامجوی رفت و آمد داشتیم و من پی برده بودم که آنها یک گروه مخفی نظامی دارند . البته بعد ها فهمیدم که آنها حتی طرح ترور شاه را داشتند , ولی چون شاه لباس ضد گلوله پوشیده بود این مهم انجام نشد؛ در این مورد با من صحبتی نکرده بودند و من هم لازم نمی دانستم چیزی بپرسم . حسن آقا حتی مسئله ی رفتن به بغداد و ملاقات با آقا را که در بازگشت از انگلیس از طریق ترکیه انجام داده بود به من نگفته بود . این مسئله را اخیرا از جناب سرهنگ خیر آبادی شنیدم. با پیروزی انقلاب و کثرت گرفتاری حسن آقا , ما کمتر موفق به دیدار آن بزرگوار می شدیم و چون من خودم را وقف این مرد کرده بودم , یک بار هم لب به اعتراض نگوشودم و دوست داشتم او در خدمت اسلام و انقلاب باشد . من هم در منزل مشغول تربیت بچه ها بودم و به این طریق تکلیف شرعی خود را انجام می دادم. گاهی که فرصتی دست می داد با حسن آقا به مزار شهدا میرفتیم . حسن آقا آنجا با صدای بلند گریه می کرد و آرزوی شهادت می کرد. بار ها مجروح شده بود, ولی بلافاصله پس از درمان مختصر , راهی میدان جنگ می شد.
یک روز در مزار شهدا خیلی گریه کرد که من به او گفتم «آقا جان! شما خودت شهید زنده ای ، بنشین و کار کن !همه که نباید شهید بشوند.» او به طرف من برگشت و گفت: «حتما تو راضی نیستی من شهید بشوم . بیا از خدا شهادت مرا بخواه» و در ادامه گفت «هر کس باید به نحوی از بین برود ؛ یکی با تصادف , یکی با مرگ طبیعی . مرگ حق است ولی من می خواهم شهید بشوم .» دیگر از آن روز به بعد فقط راجع به شهادت صحبت میکرد. در آن لحظات وضعیت بدی داشتم . نه می توانستم حرف او را رد کنم نه می توانستم از عزیز ترین فرد زندگی ام جدا بشوم. سر انجام به خاطر اینکه دل او نشکند , حاضر شدم که او را دعا کنم .
پدرم وقتی که می خواست به جبهه برود به من سفارش های زیادی می کرد. یکی از سفارشهای او در مورد قرآن بود. او خیلی ما را به خواندن قرآن تشویق می کرد. روی نماز و برنامه های دینی تاکید زیادی داشت. در آخرین جمعه ای که پیش ما بود و قراربود عصر به جبهه برود ما را به جلسه ی قرآن برد. پس از مراجعت به منزل هنگام عصر در حین رفتن به جبهه مرا پیش خود برد و گفت: «امکان زیاد دارد که دیگر برنگردم. مواظب مادرت باش. نمازهایت را به موقع بخوان. خواندن قرآنت را ادامه بده و در جلسات قرآن شرکت کن» این سفارش همیشگی او بود.
درآن روزها وقتی که از پدرم سوال می کردمدرجه شما چیست؟ به من میگفت: «من سرباز امام زمان (عج) هستم »بعد از مدتی که ما را به جبهه جنوب در اهواز برد، در داخل سنگرش بر روی آهنی نوشته شده بود: «معاونت لشکر» من در آن هنگام متوجه شدم که سمت پدرم چیست و چه احترامی در میان مردم دارد. اکنون امیدوارم در نزد خداوند مقامی بیش از این ها داشته باشد. او همیشه می گفت: مقام دنیا مقامی نیست، بلکه مقام روز قیامت، مقام با ارزشی است که خداوند آن را به هر انسانی نمی دهد.
راوی : بصیراقارب پرست فرزند شهید حسن اقارب پرست
در بحبوحه انقلاب یک با شهیداقارب پرست همراه با شهیدکلاهدوز به تهران آمد. در آن موقع ما از طرف آیت الله خادمی با گروهی از ارتشیان تماس گرفته بودیم و از آنها خواسته بودیم که هر کس با انقلاب است بیاید و ثبت نام کند. همچنین از بعضی از آنها اطلاعات داخل ارتش را می گرفتیم و به تهران می فرستادیم. وقتی این موضوع را به شهیداقارب پرست گفتم از من خواست که قرار ملاقاتی با آنها بگذارم تا او با آنها ملاقات کند. بلافاصله ما عده ای را جمع آوری کردیم و با حضور شهیداقارب پرست و شهید کلاهدوز جلسه ای تشکیل دادیم. شهید اقارب پرست بعد از اعلام نظرها و آموزش نحوه کار به آنها به همراه شهیدکلاهدوز به اهواز و آبادان رفت. بعد از مدتی فهمیدیم که آنها در همه شهرها نیروهایی را جمع آوری و گروهی را در ارتش تشکیل داده اند که بتواند با هر حرکت ضدمردمی مقابله کند. از طرفی من توانستم از نظر تشکیلاتی آنها را با شهید بهشتی ارتباط بدهم و آنها در تهران خبرها را به شهید بهشتی می دادند. این گروه روز به روز قوی تر می شد و اطلاعات خود را در اختیار نیروهای انقلابی قرار می داد. یکی از کارهای مهم این تشکیلات این بود که مسئله کودتا و حکومت نظامی 24 ساعته را افشاکرد. با انتشار این خبر اولا حضرت امام آن اعلامیه ی معروف را صادر فرمودند و ثانیا این گروه توانستند بخش عمده ای از یگانهای ارتش را به پادگان ها و کلانتری ها بکشانند و نگذارند عمده نیروهای ارتش با مردم درگیر شوند. بعد از انقلاب فهمیدم که در صدر این تشکیلات شهید نامجو و شهید آیت قرار داشته اند. از دیگر کارهای مهم این گروه تشکیل کمیته استقبال و برقراری حفاظت حضرت امام و همراهان از فرودگاه تا بهشت زهرا بود. در اینجا لازم است از زحماتی که سرهنگ فروزان در انسجام و مدیریت نظامی این گروه داشت قدردانی بکنم و با افتخار بگویم که او یک افسر بسیار قوی و مدیر و محور کارهای اجرایی بود. البته تیمسار رضارحیمی و تیمسار سلیمی بازوی کار فروزان بودند.
یکی دیگر از ویژگی های شهیداقارب پرست انتخاب رشته ورزشی، آن هم ابتدا اسب سواری و سپس چوگان بازی بود که با مشورت من انجام شد و ایشان چون نمی خواست در بزم های افسران شرکت کند، این ورزش را بهانه می کرد و به خاطر ورزش از آنها دوری جست و با این کار حساسیت ماموران ضداطلاعات نسبت به حرکت او کمترشد. یک بار در ستاد مشترک به خدمت شهیداقارب پرست رسیدم. دیدم ایشان یک قوطی گذاشته و داخلش مقداری پول است. پرسیدم: «این پولها برای چیست؟» او خیلی ساده و صادقانه جواب داد : من وقتی تلفن شخصی می زنم پول آن را به این قوطی می اندازم و وقتی مقداری جمع شد با پول آن لوازم التحریر تهیه می کنم و به اداره می آورم تا مدیون بیت المال نباشم. او حتی قند و چای مصرفی خود را از منزل می آورد و نمی خواست از بیت المال استفاده کند.
در اوایل جنگ من جزو ستاد جنگ های نامنظم شهیدچمران بودم و در حین ماموریت به گروه های مستقر در آبادان پیوستم. شهیداقارب پرست مسئول آنجا بود و من به خاطر نیاز از ایشان یک اورکت کهنه گرفتم. پس از ماموریت با همان اورکت به اصفهان بازگشتم. ایشان یک بار تماس گرفت و از من خواست که آن اورکت را که متعلق به بیت المال است برگردانم. من به ایشان گفتم که هیچ کس اورکت های تحویلی را پس نداده اند و او به راحتی گفت: شما اورکتی را که یک رزمنده می تواند از آن استفاده کند به جبهه برگردانید، دیگران مسئول خودشان هستند و من اورکت را عودت دادم. جالب اینکه در مرخصی بعدی دیدم که ایشان همان اورکت کهنه را پوشیده است. به شوخی به او گفتم که دست از این اورکت بردار و او با لبخند گفت: «هروقت ماموریتم در منطقه تمام شد آن را به رزمنده دیگری می دهم تا از آن استفاده کند».
در سال 42 وقتی آن حوادث پیش آمد پدرم گفت ای کاش یک سری نیروهای ارتشی متعهد در ارتش داشتیم. در آن موقع شهیداقارب پرست دیپلم گرفته بود و در داروخانه بوذرجمهری کار می کرد. ما این گفته پدر را به فال نیک گرفتیم و تصمیم گرفتیم شهیداقارب پرست را به ارتش بفرستیم و در این زمینه با شهید صحبت کردیم و او قبول نمود و داخل دانشکده افسری گردید و از همان روز خود را سرباز امام زمان(عج) نامید. من برای طی دوره تعلیم و تربیت کودکان نابینا در شهر بیرمنگام انگلیس بودم. یک بار شهیداقارب پرست تلفنی به من اعلام کرد برای طی دوره به انگلیس آمده است. با او قرار گذاشتم و یک هفته بعد ایشان به مدت دو روز به ملاقات من آمد. در این دو روز هرچه اعلامیه و نشریه و نوشتنی ضدرژیم در دست داشتم به ایشان دادم و ایشان همه اش را مطالعه کرد. او با آنکه یک فرد ضدرژیم بود و اصولا پدرمان همه ما را ضدرژیم شاهنشاهی بار آورده بود با این حال از خواندن آن همه اطلاعات ضدرژیم که از عراق می آمد و یا دانشجویان چاپ می کردند خیلی متعجب می شد و آن قدر تهییج شد که اعلام نمود با رژیم شاه باید به طور جدی درگیر شویم. او رفت و دو هفته بعد آمد و این بار تعدادی اعلامیه و کتاب از من گرفت و با خود برد. از قرار معلوم هم اتاقی او همه مسائل را به ضداطلاعات گزارش داده بود و به دروغ گفته بودکه شهیداقارب پرست در انگلیس با کنفدراسیون دانشجویان ارتباط برقرار کرده است. این خبر(تهمت) برای شهیداقارب پرست خیلی گران تمام شد؛ طوری که دیگر او به عنوان سوژه و مظنون تحت نظر(مراقب دائم) قرار گرفت.
در هر حال او تماسی با من گرفت و از من راهنمایی خواست. من به او گفتم: بگو کتاب های راهنما و یک کتاب((مالکوم ایکس)) خریداری نموده ام. او چند کتاب گلدوزی و غیره آماده نمود و آماده جواب شد. در همین ایام شهیدکلاهدوز را که هم اتاقی او بود مامور می کنند که کتاب های او را شناسایی و به ضداطلاعات گزارش بدهد. شهیدکلاهدوز که یک آدم تشکیلاتی بود به آنها قول همکاری می دهد و سپس همه قضایا را به شهیداقارب پرست می گوید و از آن پس هر شب با کمک هم گزارشی تهیه می کردند که صبح روز بعد شهیدکلاهدوز به ضداطلاعات بدهد. شهیدکلاهدوز در هر گزارش خود به نوعی از شهیداقارب پرست تعریف می کرد، به طوری که توانست از او رفع اتهام نماید و شهید اقارب پرست از مراقبت دائم خارج شود؛ هر چند شهیدکلاهدوز هم تحت نظر بود. شهیداقارب پرست و شهیدکلاهدوز که یک روح در دو بدن بودند اکثرا پنج شنبه ها از شیراز یا تهران به اصفهان می آمدند و در دعای کمیل یا دعای ابوحمزه شرکت می کردند و پس از پایان دعا بلافاصله به تهران برمی گشتند تا توجه ضداطلاعات را به خود جلب نکنند.
برادرم، شهیدحسن اقارب پرست عاشق شهادت بود و بارها و بارها به ما توصیه کرده بود که اگر من شهید شوم در مراسم ختم من برای حضرت اباعبدالله الحسین(ع) گریه کنید و در ثوابش مرا شریک کنید. او برای شهادت آنقدر اعتقاد داشت که مرتب از همسرش می خواست که برای او آرزوی شهادت بکند.
او می گفت: «تعلقات شما به من باعث شده که من تا کنون شهید نشده ام» بارها به خانمش و گاهی هم به پدرم اصرار می کرد «دعا کنید تا شهید شوم» و بالاخره آنها دعا کردند. وقتی پدرم خبر شهادت برادرم را شنید در حالیکه بغض گلویش را می فشرد گفت: «حسن خیلی باصفا بود»
شهید اقارب پرست از زبان یک بسیجی
شب نبود. غروب هم نبود، اما سیاهی سنگینی بر شهر سایه افکنده بود. هنوز دقایقی به ساعت 4 بعد از ظهر مانده بودکه به همراه چند تن از دوستانم وارد شهر حماسه و خون شدم. بوی باروت و خاک آوار، در فضای شهر غریب و مظلوم خرمشهر پراکنده شده بود. یک طرف شهر نیروهای با ایمان و حماسه آفرین جبهه ی حق و طرف دیگر، تجاوزگران بعثی موضع گرفته بودند. جلوتر، در میان دود و غبار، شعله های آتش در جای جای شهر زبانه می کشید! به آن سمت که گاه صدای رگبار مسلسلی به گوش می رسید می رفتم، فقط30، 40 نفر بودندکه پشت کیسه های شن و در پناه دیوار خانه ها موضع گرفته بودند و شجاعانه و بی باک در مقابل صف بی شمار کافران ایستاده بودند. با آن که تجهیزات اندکی داشتند، اما به تناوب شلیک می کردند و جلو پیشروی دشمن را می گرفتند. از دور می دیدم که اکثرا سپاهی و از نیروهای مردمی بودند. او که پیاپی دستور می دادو بچه ها را آماده می کردو و لباس معمولی به تن داشت فکر می کردم عضوی از نیروهای مردمی است که تجهیزات دوران سربازی را به کار گرفته است. قامتی بلند، ریش و سیبلی کوتاه و چهره ای معصوم داشت. جلوی مسجد جامع با او آشنا شدم. 1359/07/10 دشمن جانی و تجاوزگر واردخرمشهر شده بود. دشمن از سمت 40 متری کشتارگاه و گمرک به داخل شهر نفوذ کرده بود. او بدون این که خونسردی خود را از دست دهد، همان نیروهای کمی را که آن آن روزها در خرمشهر حضور داشتند بسیج و توجیه می کرد. من نیز هنوز به درستی به وضعیت شهر آشنا نشده بودم ناخودآگاه به آن سمت کشیده شدم. به محل درگیری که رسیدیم، او که فرماندهی نیروها را به عهده داشت، بچه ها را در گروه های پنج نفری تقسیم می رکرد و هرگروه را به محلی می فرستاد. در این میان یکی از یارانش جدا مانده بود. در حالی که التماس کنان به طرف فرمانده می دوید و پیاپی او را به نام جناب سرگرد می خواند، از او خواهش کرد که ترتیبی دهدتا او هم همراه یارانش باشد. جناب سرگرد هم با خوش رویی پذیرفت و او را با دوستانش راهی کرد. من که ناظر جریان بودم، از رزمنده ای پرسیدم «آقا فرمانده یک ارتشی است؟» او گفت: «بله، او یک سرگرد است؛ سرگرد اقارب پرست را می شناسی؟» از همان جا مهرش را به دل گرفتم و عاشق اخلاق و معرفت و ظاهر بی ریایش شدم.
روز بعد من به اتفاق 40، 50 نفر دیگر از افراد غیر بومی که تازه برای یاری رزمندگان خرمشهر وارد شده بودند، تصمیم گرفتیم که زیر نظر برادر شریف النسب و سرگرد اقارب پرست که معاون وی بود به نبرد با کافران تجاوزگر بشتابیم. روزها سپری می شد و سر سپردگان صدام هر روز فشارشان بر رزمندگان بیشتر می شد. بچه ها در خرمشهر همچنان مقاومت می کردند! آنان با گلوله و توپ و خمپاره و پیشرفته ترین سلاح ها، روی خرمشهر آتش می ریختند و رزمندگان ما یاد حماسه ی شکوهمند مقاومتشان را بر برگ برگ تاریخمی نوشتند. 1359/07/27 روزی که خرمشهر به خونین شهر تبدیل شد، روزی که بچه ها حاضر شدند تکه تکه بشوند! اما نگذارند دشمن به هدف شوم خودش دست یابد، هرگز از یادم نمی رود. در آن روز دشمن از تمام نقاط شهر بر ما هجوم آورد! اما فرماندهی دقیق این دو برادر ارتشی و از جان گذشتگی و فداکاری بیش از حد نیروهای مردمی، فشار دشمن را شکست و آنها را مجبور به عقب نشینی و خروج از شهر کرد. دشمن معمولا شب ها وارد شهر می شد و روزها با جنگ تن به تن رزمندگان خرمشهر از شهر متواری می شد. آن روز در یکی از کوچه های خیابان 40 متری، دو نفر از برادرها شهید شدند. ما معمولا می بایست آنها را زیر رگبار گلوله و فشار دشمن می گذاشتیم و می رفتیم! اما سرگرد اقارب پرست با خلوص نیت و با صفای خاصی بچه ها را بر بالین آن دو شهید جمع کرد و بی دغدغه و راحت به امامت خودش برای آنها نماز میت خواندیم و بعد هم آنها را همان جا به خاک سپردیم. روزها با همین جنگ و گریزها می گذشت. چون نیروی کمکی نرسید. سرانجام پس از 40 روز حماسه و ایثار و مقاومت، خرمشهر سقوط کرد و ما با بدن های خسته و کوفته و با روحیه ی از دست رفته به طرف خرمشهر رفتیم!
بدن ها خونین، روحیه ها کسل و افکارمان مغشوش بود. هرکس از علت و عواملی که باعث سقوط خرمشهر شده بودسخنی به میان می آورد، اما آن که هرگز نشانی از یاس و شکست در چهره اش دیدیه نمی شد، سرگرد اقارب پرست بود شب همان روز بچه ها را زیر پل خرمشهر جمع کرد و با سخنان امیدوارکننده ای دوباره به بچه ها روحیه داد. از حماسه ی نبرد خرمشهر در 40 روز نبرد و پیکار با کافران و از شهدایی که تا آخرین نفس با بعثی ها جنگیدند و تن به ننگ ندادند، سخن گفت. بدین گونه دوباره بچه ها را تهییج کرد. شهید می گفت: «ما به خاطر خدا می جنگیم و هرگز هم شکست نخواهیم خورد» . او میان حرفهایش از ما می خواست که برای شادی روح شهدای خرمشهر فاتحه بخوانیم و دوباره ادامه داد که: «سعی کنید هر قدم که برمی دارید به یاد خدا باشید! توکل به خدا کنید! می دانم خسته هستید، بدن هایتان کوفته و بی رمق شده است، چشمهایتان بی خوابی بسیار تحمل کرده، اما اکنون وقت استراحت نیست، اگر دیر بجنبیم دشمن به این سوی خرمشهر هم رخنه می کند. اکنون وقت استراحت نیست. امشب باید تا صبح کار کنیم و سنگر بسازیم.» بلند شدیم. بچه ها با شنیدن حرف های فرمانده ی جان بر کفشان، جان تازه گرفتند. آن شب تا صبح با هر وسیله ای که در دست داشتیم و با گونی هایی که از نیمه ی آزاد شهر خرمشهر جمع شده بود و با ماسه های کنار رودخانه، سنگر و پناه گاه های متعددی ساختیم. یادش بخیر! شهید اقارب پرست هم آن شب تا صبح، گونی ماسه به کول می گرفت و جا به جا با رزمندگان و دوشادوش دیگرانسنگر درست می کرد! و حقیقتا باید بگویم که به اندازه ی چهار نفر از بچه ها کار می کرد. آن شب هم حتی او تا یک قدمی شهادت هم پیش رفت. هنگامی که در حال حمل یک کیسه ی ماسه داخل رودخانه به بالا بود، خمپاره ای درست در 5، 6 متری او به زمین اصابت کرد که در همان موقع یکی از برادرانمان در جا شهید شد! اما از آن جا که خدا نمی خواست لشکریان اسلام از فیض داشتن چنین فرمانده ی لایقی محروم باشند، ترکش خمپاره، خراشی سطحی در نقطه ای از پایش به وجود آورد. آن شب سراسر رودخانه پر از سنگر شده بود. چند روز بود که از سرگرد اقارب پرست خبری نداشتم. یک روز در آبادان او را دیدم. با خوشحالی وصف ناپذیری مرا در آغوش گرفت. از جنگ و از حال سرگرد شریف النسب سوال کردم. با شوخی به او گفتم: «جناب! دیگر به مابسیجی ها سری نمی زنید.» در حالی که خنده بر لب داشت، همان جمله ی همیشگی اش را به زبان آورد: «من ارادت دارم به بندگان مخلص خدا» و ادامه داد: «وقتی شما بسیجی ها را می بینم، دلم و قلبم آرام می گیرد.» در این مدت که از ما جدا بود با سرگرد شریف النسب در ژاندارمری آبادان، ستاد مقاومت تشکیل داده بود و همراه با نیروهای مردمی از سمت بهمنشیر و ذوالفقاری آبادان، حملات دشمن را که حالا دیگر آبادان را هم به محاصره درآورده بود، سد کرده بود. مدتی هم در ذوالفقاری آبادان با هم بودیم. یادش بخیر! این مرد مومن چقدر دلش می خواست به هر طریق که ممکن بود به ما کمک کند. از ارتش برای خودشان و ارتشی ها لباس و مهمات تحویل می گرفت، بعد آنها را در اختیار ما می گذاشت. آن روزها که ما نه لباس داشتیم، نه غذا و نه مهمات و سلاح! فقط او بود که در برهوت بی یاوری و بی تفاوتی هایی که نسبت به نیروهای مردمی وجود داشت، برای ما دل می سوزاند و به شکلی تدارکات ما را جور می کرد. شهید اقارب پرست پس از مدتی گردان زرهی تشکیل داد که مقرش هم در سینما تاج آبادان بود. تانک های خراب را از گوشه و کنار خرمشهر و آبادان جمع می کرد و با مشقت بسیار و با وجود کمبود مکانیک و وسایل یدکی، آنها را برای جنگ آماده می کرد. در آن شرایط که بنی صدرخائن به نیروهای مردمی وقعی نمی گذاشت و در مورد آنان کارشکنی هم می کرد، سرگرد اقارب پرست شب و روز خود را با ما می گذراند و همیشه در فکر ما بود. از این رو، سرگرد اقارب پرست برای این که ارادت خود را نشان دهد، فرماندهی گردان زرهی را به عهده ی یکی از برادران جهادگر اهل نجف آباد اصفهان، به نام برادر قادری گذاشته بود. قادری هم بعدها شهید شد. شهید اقارب پرست همیشه عقیده داشت ارتشی می تواند مقاوم باشد که نیروهای مردمی در آن حضور مستمر داشته باشند. در 1359/10/20 ، لشکریان اسلام با حرکتی جانانه به قلب صفوف کافران بعثی یورش بردند. من نیز در این حرکت در کسوت نیروهای مردمی شرکت داشتم. در این حمله که تا صبح به طول انجامید، توانستم مواضع دشمن را در هم بشکنیم و تعدادی از سنگره خاکریز دشمن را هم به تصرف درآوریم، اما پیروزی در این مرحله دوام نداشت. روز بعد به علت خیانت یکی از فرماندهان بنی صدر، ما مجبور شدیم پس از دادن تلفات و شهدای زیاد، عقب نشینی کنیم. فردای روز عقب نشینی، آن زمان که تازه سپیده زده بود، در یکی از سنگرها سرگرد اقارب پرست را دیدم که تیر به گلویش اصابت کرده و خونریزی شدید داشت! گلویش را بستم و درصدد برآمدم که فکری برای انتقالش به خارج از جبهه بکنم که در همان حال سوار یک تانک غنیمتی شد و شروع به شلیک به طرف مواضع آنان کرد! دقایقی بعد که دیگر بی حال شده بود و رمقی در او نبود به بیمارستان انتقالش دادند. مدتی از او خبر نداشتم تا این که در تهران او را ملاقات کردم. در اداره ی دوم ارتش مسئولیتی گرفته بود. پیش از این که با او رو به رو شوم، با خود فکر کردم از کجا معلوم که مرا بشناسد. به اتاقش که پا گذاشتم، با همان روحیه ی قبلی و با تواضعی وصف ناپذیر از من استقبال کرد. اشک چشم هایش را پوشانده بود و سرش را پایین گرفته بود. می گفت: «از شما و همه ی بسیجی ها خجالت می کشم که اینجا نشسته ام! خدا شاهد است که به من تکلیف کرده اند که اینجا بمانم، اما بدان که هر طور شده دوباره به جبهه باز می گردم.» چند ماه بعد، در عملیات «فتح المبین» به کمک ما آمده بود. روزی که او را دیدم سر از پا نمی شناخت. بعد از این عملیات، مسئولیت لشکر 92 زرهی را به عهده گرفت. او به همه عشق می ورزید؛ درجه دار و بسیجی و سرباز را فرق نمی گذاشت. افراد زیر نظرش هم به شدت او را دوست داشتند. او بعد از پذیرفتن این مسئولیت از بچه های سپاه و نیروهای باقی مانده از نبردهای خرمشهر دعوت به عمل آورد که با او همکاری کنند و این دعوت با جان و دل پذیرفته شد. او که تا اخرین روز حیات به خدا و بندگان مومنش عشق می ورزید، سرانجام در آبان 1363 هنگامی که در حال رفت و آمد و سرکشی به مواضع تحت فرماندهی اش بود بر اثر انفجار خمپاره دشمن همراه با چند تن از یارانش به لقا الله پیوست. بدین سان شهیداقارب پرست که طی چهارسال نبرد همواره در حال خدمت مخلصانه به جمهوری اسلامی، امام و امت شهیدپرور بود در این مسیر جانش را هم تقدیم کرد و با شهادتش پیروزی نزدیک و سرافرازی دلاوران اسلام را نوید داد. یاد او و همه دلاوران شهید اسلام گرامی باد!
به روایت سپهبد شهید صیاد شیرازی
من با شهید اقارب پرست از دانشکده افسری آشنا بودم ولی تلاقی روحیه و شخصیت مکتبی ما به 3-4 سال قبل از انقلاب برمی گردد. نحوه ارتباط عقیدتی و مبارزاتی من با شهید اقارب پرست به این صورت بود که من به علت داشتن روحیه سرکش و مبارزه طلب به دنبال پناهگاهی بودم که با خانواده شهیداقارب پرست برخورد نمودم. وقتی این ارتباط عمیق تر شد آنها مرا با شهیداقارب پرست آشنا کردند. من با شهید اقارب پرست وجه مشترک زیادی داشتم و پیوند خوردن فوری من با ایشان دلایل زیادی داشت؛ اولا ما هر دو نظامی بودیم. ثانیا هردو در خط اسلام بودیم و خواستار حکومت اسلامی و ثالثا هر دو می خواستیم که در مبارزات شرکت کنیم. دوستی من با شهیداقارب پرست به دلیل این که ایشان یک مذهبی ریشه دار و متعهد بود هر روز بیشتر می شد. من از کلام و حرکات او می فهمیدم که فردی است که خود را برای انقلاب ساخته و پرداخته می کند.
در آن ایام ایشان با آنکه در شیراتز خدمت می کرد ولی ارتباط ما برقرار بود. در ایامی که انقلاب داشت شدت می گرفت شهیداقارب پرست، من و خانواده را به شیراز دعوت کرد. ما با کمال میل پذیرفتیم و به خدمت ایشان رسیدیم. آن روز قرار بود در شیراز آیت الله شهید دستغیب سخنرانی بکند.
ایشان بدون هراس به من پیشنهاد کرد که در آن سخنرانی شرکت کنم. من، دست زن و بچه را گرفتم و به مصلای شاهچراغ رفتم. در بدو ورود دیدم که نیروهای انتظامی همه جا را اشغال کرده اند و روی در و دیوار اطراف مصلا مستقر شده اند ولی چون می دانستم در شیراز کسی من را نمی شناسد با خیال راحت وارد مصلا شدم و به سخن شیوای شهید دستغیب که در رد برگزاری جشن های 2500 ساله بود گوش دادم.
هنوز شهید دستغیب سخنانش به پایان نرسیده بود که نیروهای انتطامی با گاز اشک آور به مصلا حمله کردند و مردم به هم ریختند. آنها همه درهای مصلا را بسته بودند و فقط در بازارچه باز بود. زن و مرد، کوچک و بزرگ و پیر و جوان همه به هم ریختند. من نگران همسرم بودم که به شهر شیراز آشنایی نداشت. ولی مجبور بودم در آن ازدحام جمعیت به دنبال همسرم بگردم و با بچه در بغل با آن همه فشار و ازدحام در صحن مسجد راه افتادم.
مردم با فشار و زحمت از همان در کوچک بازارچه در حال خروج بودند. در گوشه ای از حیاط مسجد، جوانان غیور شیرازی با مامورین درگیر بودند و جلوی آنها را گرفته بودند تا مردم بتوانند از مسجد خارج شوند. فشار جمعیت مرا به خارج از مسجد کشانید و در بیرون نیز نتوانستم همسرن را پیدا کنم. مجبور شدم دوباره داخل حیاط مسجد شوم. مردم مرا از ورود دوباره به مسجد منع می کردند، ولی من اعتنایی به سفارش آنها نداشتم. به هر صورتی بود دوباره وارد مسجد شدم. هنوز جوانان در مقابل نیروهای انتظامی صف آرایی داشتند و مانع حمله آنها به مردم بودند. من تا نقطه درگیری آنها رفتم و چون همسرم را پیدا نکردم مجددا به قصد خروج از صحن حیاط داخل جمعیت شدم. تعداد زیادی زن و مرد بیهوش روی زمیت افتاده بودند. من مجبور بودم صورت زن هایی که به زمین افتاده بودند و چادرشان به رنگ چادر همسرم بود را نگاه کنم. درآن لحظات حساس حتی من کفش های بیرون افتاده و چادرها و روسری های در مسیر افتاده را مد نظر داشتم. بالاخره با سختی و ضمن مراقبت از فرزندم که در ازدحام جمعیت خفه نشود از حیاط بیرون آمده و پس از این سو و آن سو دویدن همسرم را دیدم که سراسیمه به دنبال من می گردد که او را صدا کرده و با هم به خانه شهید اقارب پرست برگشتیم. آن روز شهید اقارب پرست به علت شرکت در یک ماموریت اداری در آن جلسه شرکت نداشت و من وقتی ماجرا را به ایشان شرح دادم ایشان با خشم نهفته ای تاسف درونی خود را ابراز کرد. توضیح این صحنه ها به شهیداقارب پرست پیوند ما را با شهید مستحکم تر کرد و چون من خودم در آن حادثه آسیب دیدم به قول معروف جریتر شدم و این، عامل تحریک من برای حرکت های بعدی بود. شهیداقارب پرست روح عصیانگر من را دریافته بود و به همین خاطر پس از چندی به اصفهان آمد و ضمن توجیه من از مسائل روز با من به بحث و بررسی وضعیت کشور پرداخت. من از صحبت های ایشان متوجه شدم که آنها دارای تشکیلاتی در تهران هستند، ولی من نیازمند به شرکت در تشکیلات نبودم و همان اعتقاد من به شهید برای به حرکت درآوردن من کافی بود. ایشان بعد از مدتی یک برنامه مهمانی خانوادگی با حضور خود و خانواده شهیدکلاهدوز و خانواده من تشکیل داد و من با شهید کلاهدوز آشنا شدم. البته با شهیدکلاهدوز هم از دانشکده آشنا بودم و خانواده آنها را که قوچانی بودند به خوبی می شناختم، ولی از نظر مبارزاتی و هم عقیده بودن در مبارزه با طاغوت، آن روز به طور رسمی برخورد کردیم. این جلسه در منزل ما بود و ما با هم به طبقه بالا که کتابخانه داشت رفتیم و در مورد مسائل مملکت صحبت کردیم. شهیدکلاهدوز روح عصیانگر مرا دریافت و با گوشه چشم به من فهماند که می خواهد کمکم کند. بعدازظهر همان روز شهیدکلاهدوز سراغ من آمد و پس از صحبت مفصل گفت که هسته ای در تهران وجود دارد که در خط انقلاب هستند و با امام(ره) ارتباط دارند و وقتی مرا تشنه این مطالب دید گفت که از این پس فردی به نام آقای فصیحی به سراغ شما خواهد آمد و به شما اعلامیه خواهد داد و به این طریق من با کلاهدوز ارتباط تشکیلاتی برقرار نمودم. از آن به بعد من در ملاقات های خود با فصیحی (که بعدها معلوم شد اسم اصلی او آقای دلبرائی است و هم اکنون نیز از دوستان نزدیک من می باشد) هم از ایشان اطلاعات و نوار و اعلامیه می گرفتم و هم هرگونه مطلب داشتم به ایشان می دادم و می دیدم که مطالب من چند روز بعد به صورت اعلامیه در سطح شهر و حتی در سطح کشور پخش می شود. با حضور آقای دلبرائی ما تشکیلات منسجمی پیدا کردیم و فعالیت ما هر روز گسترده تر می شد. ما دیگر در آن ایام با تهران و آقای کلاهدوز و اقارب پرست ارتباط نداشتیم، ولی امام طوری صحنه ی انقلاب را سازماندهی کرده بود که حرف و کار تهذان و اصفهان و تبریز و اقصی نقاط کشور یکی بود و اما چون شهیدکلاهدوز در تشکیلات نظامی بود، خودش برای ما قوت قلب بود و می دانستیم در لحظه ضروری و در صورت نیاز، آنها وارد عمل خواهند شد چرا که آنها از ما منسجم تر بودند و تشکیلات حساب شده ای داشتند. این فعالیت ها ادامه داشت تا اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید.
عظمت پیروزی انقلاب اسلامی در این بود که آنچنان با سرعت پیروز شد که نه تنها مخالفین، بلکه خود انقلابی ها را غافلگیر کرد و به این خاطر مسئولیت های افراد انقلابی به طور شبانه روزی آغاز شد. شهیداقارب پرست در تهران با شدت فعالیت می کرد.او با سایر پرسنل انقلابی ارتش در کمیته ی مرکزی که هدایت کلیه ارتش رابه عهده داشتند در تلاش بود و من هم به اقتضای کاری و مسئولیتی که در کمیته ی انقلاب اصفهان داشتم با آنها در ارتباط بودم. به مرور زمان هر چه انقلاب جا می افتاد نیروهای سالم به سر کار می آمدند و مملکت به سر و سامان می رسید. بعد از مدتی مرا نیز به تهران بردند و با آغاز توطئه های دشمن در کردستان من وارد عمل شدم و شهیداقارب پرست و سایر دوستان عقبه ما را داشتند و زمانی که من به فرماندهی نیروی زمینی منصوب شدم ، ایشان به من اطلاع داد که می خواهد در جبهه فعالیت کند و من بنا به درخواست آن بزرگوار ایشان را به جانشینی لشکر92 منصوب نمودم که حضور ایشان تحرک جدیدی در لشکر به وجود آورد. ایشان شبانه روز در فعالیت بود و من بارها در مناطق مختلف به ایشان سر زده بودم و از کار ایشان بسیار خرسند بودم. تا اینکه ایشان در بازدید از جزایر مجنون مورد هدف مستقیم خمپاره دشمن قرار گرفت و به همراه چند تن از یارانش به درجه رفیع شهادت نایل آمد. شهیداقارب پرست یکپارچه شور و عشق و تعهد به اسلام بود و در مورد این شهید بزرگوار به صراحت می گویم که از زمانی که با او از نزدیک ارتباط داشتم تا لحظه شهادت، فردی متعهد و متدین و دلسوز و پرکار بود و هر روز که می گذشت بر تقدس و دیانت او افزوده می گردید. روحش شاد و یادش گرامی باد!
خاطرات
قدرتمند باد ایران !
در دانشکده افسری زمان طاغوت رسم بود که دانشجویان سال سوم به عنوان سرگروهبان(افسر دانشجو) دانشجویان سال اول و سال دوم انتخاب می شدند. در سال 45 سرگروهبان یکی از گروهان های دانشجویی شدم. دریکی از روزها که مصادف با سوگواری امام حسین (ع) بود، دانشکده آماده باش کامل بود، به من خبر دادند که در داخل گروهان درگیری شده و عده ای از دانشجویان با هم مشاجره کرده اند. بلافاصله خود را به محل درگیری رساندم و پس از بررسی مختصری معلوم شد که چهارنفر از دانشجویان که دو نفرشان شهید اقارب پرست و شهیدکلاهدوز بودند با چند نفر از دانشجویان دیگر بر سر پخش کردن موسیقی از بلندگو درگیر شده اند. آن روزها در دانشکده معمول بود که بعد از پایان کلاس از بلندگوی محوطه اطراف گروهان نوار موسیقی پخش می کردند و آن روز به علت نزدیک بودن به تاسوعا و عاشورا شهیداقارب پرست و شهیدکلاهدوز و دو نفر دیگر با آن مسئله مخالفت کردند و کارشان به مشاجره انجامیده بود. من نظر هر دو طرف را شنیدم و با توجه به این مسئله که یک دستور رسمی بود نمی توانستم از نظر قانونی جلوی پخش موسیقی را بگیرم. لذا برای اینکه مسئله به اتاق افسر نگهبان نکشد با آن دو نفر دیگر مذاکره کردم و با آنکه موضوع حرمت به ائمه را به آنها گفتم نتوانستم آنها را راضی کنم که از مسئله موسیقی صرف نظر بکنند. از طرفی شهیداقارب پرست و دوستانش هم اصرار داشتند که موسیقی پخش نشود. من باز با طرف های درگیر شهیداقارب پرست صحبت کردم و تقاضاکردم که لااقل آن روز فقط صفحه خارجی گوش بدهند. آنها قبول کردند ولی شهیراقارب پرست و دوستانش بیشتر ناراحت شدند و گفتند این مسئله جنگ با خدا و ائمه است. من شهیداقارب پرست و دوستانش را راضی کردم راضی کردم که حرف نزنند و دوباره با طرفین درگیری صحبت کردم و خواهش کردم که اجازه بدهند انتخاب موسیقی با من باشد. آنها قبول کردند. من رفتم و دوتا صفحه از کیف خود بیرون آوردم و گفتم این صفحه ها را گوش کنید. وقتی مسئول گرامافون رفت که صفحه را داخل گرامافون بگذارد دیدم که شهیداقارب پرست به دوستانش اشاره کرد که از آسایشگاه خارج شوند. آنها در حال خروج بودند که خواهش کردم لحظاتی بایستند. آنها با بی میلی و اصولا به احترام من توقف کردند. مسئول گرامافون صفحه را داخل دستگاه گذاشت و سوزن آن را روی صفحه لغزاند و ناگهان صدای عبدالباسط در فضای دانشکده افسری پیچید. شهیداقارب پرست و دوستانش با صدای عبدالباسط لبخندی بر چهره شان نشست و همگی با نگاهی مهرآمیز از من تشکر کردند. طرف های درگیر شهیداقارب پرست اول به من اعتراض کردند که من در جواب گفتم که شما قول داده اید و باید به قولتان پایبند باشید. آنها هم حرفی نزدند و در گوشه ای نشسته و به صدای عبدالباسط گوش دادند. لحظاتی بعد وجدان خفته آنها هم با صدای عبدالباسط بیدار شد و اشک از چشمانشان جاری شد. فردای آن روز ضداطلاعات مرا خواست و به شدت مورد بازجویی قرار داد، ولی من از این که یک کار خدایی کرده بودم و دوستانی چون شهیداقارب پرست و شهیدکلاهدوز پیداکرده بودم خوشحال بودم. این آشنایی با شرکت در جلسات مذهبی در منزل حاج آقا رسول و مسجد امیر هر روز بیشتر می شد و از آنجا که من در سال 43 به عنوان طرفداری از امام راحل به زندان افتاده بودم مورد احترام هر دو شهید بودم و آنها با اطمینان کامل با من صحبت می کردند. من هم با توجه به آشنایی با شهیدکچویی و شهیدشجاعیان و شهیداستاد مطهری و چندتن دیگر اطلاعات روز و مسائل جاری میارزین اسلامی را گرفته و در اختیار آنها قرار می دادم.
پس از پایان تحصیلات در دانشکده من به استان فارس منتقل شدم و برای مدتی ارتباط من با شهید اقارب پرست و شهیدکلاهدوز قطع شد. ولی دست تقدیر پس از مدتی دوباره ما را کنار هم قرار داد، یعنی شهید اقارب پرست و شهیدکلاهدوز برای طی دوره زرهی به شیراز منتقل شدند و باز ما در کنارهم قرار گرفتیم. آن روزها شهیداقارب پرست در تدارکات ازدواج بود و هر از چندگاه به اصفهان می رفت تا دختری را که خانواده او برایش پیداکرده بودند، ببیند. یک بار خانواده شهیدکلاهدوز از قوچان به شیراز آمدند. آن روز من در منزل شهیداقارب پرست بودم و شهیدکلاهدوز نگهبان بود و همان روز قرار بود شهیداقارب پرست برای دیدن دختری به اصفهان برود. وقتی زنگ در زده شد شهیداقارب پرست برای بازکردن در رفت و من از پشت پنجره او را تماشا می کردم. من بلافاصله به استقبال مهمانان رفتم و شهیداقارب پرست با شرم خاصی گفت خانواده یوسف هستند. آن روز حسن از رفتن به اصفهان صرف نظر کرد و بلافاصله با کمک هم به تدارک غذا و پذیرائی مهمانان پرداختیم. من طی چند روز فهمیدم که مهر خواهر یوسف در دل حسن نشسته و او را تشویق کردم که مسئله را به یوسف بگویدو همین طور هم شد؛ یعنی پس از مدتی شهیداقارب پرست با خواهر شهیدکلاهدوز ازدواج کرد. من مرتب به شوخی به شهیداقارب پرست می گفتم تو هم خواهرت را به یوسف بده تا این دوستی تکمیل شود و سرانجام یک بار شهیداقارب پرست به طور جدی گفت من خواهر ندارم که به سن یوسف بخورد. ولی دخترخاله خوبی دارم و می توانم آن را به یوسف پیشنهاد کنم. یوسف هم که گویا منتظر فرصت بود آدرس خاله شهیداقارب پرست را گرفت و رفت و دخترخاله حسن را دید و این وصلت نیز به خوبی و خوشی انجام گرفت و ارتباط آنها عمیق تر شد. در سال 55 از ارتش بازخرید شدم و به کرمان رفتم. از آن پس دیگر محدودیتی مثل دوره نظامیگری برای فعالیت سیاسی نداشتم و در خدمت مرحوم حاج آقا رضا کامیاب که از همرزمام شهیدهاشمی نژاد بود فعالیت می کردم. این بار دیگر با ارتشیان مذهبی از جمله شهیداقارب پرست و شهیدکلاهدوز و سایرین قطع رابطه نکردم و به هر ترتیبی بود آنها را در جریان کارها قرار می دادم.در این ایام فرصتی دست داد تا به سوریه و لبنان بروم. در آنجا با هماهنگی شهیدچمران سفر 48 ساعته ای به عراق کرده و در خدمت حضرت امام رسیدم و با دنیایی از شوق و انتظار بلند از عراق به سوریه و از آنجا به ایران برگشته، فعالیت خود را جدی تر کردم.
در سال 57 وقتی مخالفت های مردم با حکومت زیادتر شد شروع به فعالیت فرهنگی کردم و یکی از طرح های ما این بود که مراکز فروش کتابهای مذهبی درست کردیم و در آنجا کتابهای مذهبی را با تخفیف ویژه در اختیار مردم قرار دادیم. برای کارمندان دولت و نظامیان نیز طرحی ریختیم که کتاب ها را حتی تا 100 درصد تخفیف(رایگان) در اختیار آنها قرار دهیم. این طرح با حمایت حضرت آیت الله خامنه ای که در آن موقع در ایرانشهر در تبعید بودند و من به عنوان رابط حاج آقا کامیاب هر ازچندگاهی خدمت ایشان می رسیدم گسترده تر شد و قرارشد که در استان های فارس، یزد و هرمزگان نیز اجرا شود. من بلافاصله با هماهنگی شهیداقارب پرست و شهیدکلاهدوز به شیراز رفته، اقدام به تاسیس همان کتابخانه ها نمودم. البته در آن موقع شهیداقارب پرست و شهیدکلاهدوز در تهران بودند ولی عناصری را برای همکاری معرفی نمودند و من با کمک همان افراد اقدام به تاسیس کتاب فروشی کردم. در تهران نیز با کمک شهیداقارب پرست و شهیدکلاهدوز و شهیدنامجوی، نوار سخنرانی های امام و سایر مسئولین انقلاب را بین نظامیان توزیع و تبلیغات گسترده ای را علیه رژیم شاه آغار کردیم. در همین ایام از طرف آیت الله مطهری و آیت الله ربانی شیرازی و شهیدعباس درخشان به من ماموریت داده شد تا که ارتشیان مذهبی را شناسایی نموده و شروع به مهره چینی بکنیم.
این کار نیز با کمک شهیداقارب پرست و شهیدکلاهدوز و یعضی از دوستان قدیمی ارتش که در جلسات منزل آقای آل رسول شرکت می کردند، انجام شد و مقدمات ورود امام به ایران به اتمام رسید. با ورود پربرکت امام به ایران و استقرار در مدرسه رفاه از من خواسته شد که شهیداقارب پرست و شهیدکلاهدوز و شهیدسید موسی نامجوی را به حضور امام ببرم. این ملاقات انجام شد و من خیلی خوشحال بودم که دوستان همرزم خود را پیش امام برده ام ولی بعدها معلوم شد که شهیدنامجوی از سال 40 با امام ارتباط داشت و بارها به حضور امام رسیده بود و شهیداقارب پرست هم در سال 53 در عراق به زیارت امام رفته بود.
پس از آن مامور شدم که نمایندگان انقلابی ارتش را به خدمت امام ببرم و تیمسار کمال خالقیان و سرهنگ عبدالله فرازیان و تیمسار سیدرحیم حسینی و سرهنگ هدایت حاتمی و تیمسار شریف عسکری و تیمسار علی اکبر بوستانی و چندنفر دیگر را که از وضع حکومت شاه اطلاع داشتند، به خدمت امام بردم و آنها آخرین تصمیم های دولت بختیار را در اختیار امام قرار دادند. ازلحظه ورود امام به ایران تا پیروزی انقلاب شهیداقارب پرست و شهیدکلاهدوز و شهیدنامجوی فعالیت های زیادی داشتند و طرح های زیادی ریختند. از جمله این که شاپور بختیار را در زمین چمن دانشکده افسری دستگیر نمایند و با کمک سرهنگ محمدرمضانی، پدر شهید مصطفی رمضانی که مسئول مهمات و اسلحه خانه گارد منحله بود و سلاح ها را به پادگان های مختلف از جمله منظریه قم می برد، آن سلاح ها را از سرهنگ رمضانی بگیرند و حتی تیری به پای او بزنند و سلاح ها را در بین مردم تقسیم کنند که با همبستگی مردم این قسمت نیز اجراشد و بختیار هم به علت نا ان بودن دانشکده دیگر به آنجا نیامد. یکی از طذح های مهم نظامیان قبل از انقلاب تشکیل کمیته ای در خیابان ایران نزدیک مقر امام بود که برای حفاظت از محل اقامت امام تشکیل شده بود و در آن کمیته شهید نامجوی، شهیداقارب پرست و شهید کلاهدوز و تیمسار عبدالله نجفی و سرهنگ عبدالله فرازیان و شهید محمد منتظری فعالیت می کردند. شهیدنامجوی و شهیدکلاهدوز عذرخواهی کردند و همراه با ما نیامدند. بعدها معلوم شد که این بزرگواران سلاح هایی را تهیه کرده بودند و آنها را بین محافظین امام تقسیم می کردند و محافظت محل استقرار امام را سازمان می دادند.
در روز 20 بهمن امام دستور دادند که به همراه عده ای از افسران مورد اعتماد به قم عزیمت نموده از آقای شریعتمداری خواسته شود که اعلامیه ای به ارتشیان ترک زبان داده شود و از آنها بخواهد که به تظاهرکنندگان تیراندازی نکنند که این کار در معیت سرهنگ حاتمی و تیمسارحسنی، سرهنگ فرازیان، تیمسار خالقیان، تیمسار شریف عسکری و سرهنگ نیکخواه انجام شد. یکی دیگر از کارهای این بزرگواران سازمان دادن رژه نیروی هوایی در مقابل امام بود که در آن نقش شهیدنامجوی، شهیداقارب پرست، شهیدکلاهدوز، شهید درخشان و جناب آقای محسن رفیقدوست خیلی مهم بود و این عامل باعث پیوند بیشتر ارتش با انقلاب شد.
با پیروزی انقلاب امام دستور دادند که ستاد مشترک ارتش بازگشایی و افتتاح گردد که من در معیت شهیدبهشتی و آیت الله موسوی اردبیلی و شهیداقارب پرست و شهیدکلاهدوز به آنجا رفته و ستادمشترک را افتتاح کردیم و به دنبال آن گارد جاویدان به نام لشکر 21 حمزه و ژاندارمری بازگشایی شد و فعالیت آن با فرماندهان جدیدی که با رای شهیداقارب پرست و شهیدکلاهدوز و شهیدنامجوی منصوب شده بودند، آغاز گردید.
سه شهید بزرگوار برای تعیین فرماندهان جدید نقش عمده ای داشتند و هم آنها نقش اساسی در تشکیل سپاه پاسداران به عهده داشتند به طوری که شهیدکلاهدوز از ارتش منفک به سپاه پاسداران ملحق گردید. شهیداقارب پرست هم مسئول بازسازی نیروی انسانی ارتش شد و شروع به مهره چینی در داخل ارتش نمود که در معیت حضرت آیت الله خامنه ای(مدظله العالی) فرماندهان نیروها را انتخاب و به کار گماردند.
شهید سیدموسی نامجوی هم ابتدا نماینده امام در شورای عالی دفاع و سپس فرمانده دانشکده افسری شد و طوری دانشکده افسری را سامان داد که شهید بهشتی، آیت الله هاشمی رفسنجانی و شهید محمدعلی رجایی آنجا را فیضیه ارتش نامیدند. در ماجرای [حزب] خلق مسلمانان تبریز، به حقیر ماموریت داده شد که با تعدادی از افسران عالی رتبه ترک زبان به قم رفته با آقای شریعتمداری صحبت کنیم. در این سفر نیز شهیداقارب پرست و سرهنگ عبدالله فرازیان به همراه بیش از 20 نفر از افسران ترک زبان ارتش حضور داشتند و این ماموریت به خوبی و خوشی انجام شد.
صحبت کردن در مورد فعالیت های افراد بزرگواری چون شهیداقارب پرست، شهیدکلاهدوز و شهیدنامجوی، خارج از قدرت این حقیر است و مطالب فوق به عنوان شمه ای از فعالیت این بزرگواران می باشد. این بزرگواران در آن دوره اختناق به نام جان خود را بارها به خطر انداختند تا بتوانند پرچم اسلام را در کشور عزیزمان ایران به اهتزاز در آورند.می توانم بگویم که در این انقلاب خدایی ارتشیان زیادی بودند که نقش سازنده داشتند و در خط انقلاب بودند و امروز که پرچم پر افتخار جمهوری اسلامی در کشور ایران به اهتزاز در آمده، در هر تکان خود فریاد می دارد: زنده باد اسلام! پاینده باد قرآن! قدرتمند باد ایران ! سلام بر شهیدان به خصوص شهدای ارتش جمهوری اسلامی ایران!
راوی: دکتر عبدالرضا نظری زاده کرمانی
شهید داده ایم تا نماز احیا شود
شهید اقارب پرست علاقه داشت سریعا از قسمت های مختلف لشکر 92 بازدید نموده و توجیه شود. در ابتدای ورود به لشکر، پادگان های اهواز، دزفول، دشت آزدگان و هفتگل را مورد بازدید قرار داد و در اولین فرصت گزارش کار روزانه ی خود را در میان گذاشته و همفکری می نمود. در همان ابتدای کادر فرماندهی مواجه با عملیات خیبر بود. شهید اقارب پرست با علاقه مندی خاص و به رغم خواست مسئولین که می گفتند «بهتر است شما اداری و لجستیک لشکر را اداره فرمایید» ، با اصرار خودش در قرارگاه جلو لشکر، در یکی از دژهای پاسگاه، عملیات را اداره نمود.
شب عملیات خیبر در دعای توسل چهره روحانی اش اشکباران بود. با خلوص خاص خود برای پیروزی رزمندگان دعا می کرد. در جا به جایی پاسگاه فرماندهی، در یگان ها با علاقه مندی خاص، دلسوزانه و متعهدانه کنترل و نظارت داشت. در محور بعدی عملیات خیبر مجددا در پاسگاه جلویی قرارگاه لشکر، در حوالی طلایه، کنترل عملیات را، در کنار هم رزم شهید «حاج همت» ، فرماندهی لشکر محمد رسول الله (ع) به عهده داشت. در هر فرصت رده ی عقبه و پادگان ها و تاسیسات لشکر را سرکشی می کرد و در قرارگاه هماهنگی های لازم را انجام می داد. در عملیات مهندسی، بعد از عملیات خیبر قدرت نظامی وی بهتر آشکار شد. توانست یگان های لشکر را به دشمن نزدیک بکند و ابتکار عمل به دست یگان های ما بیفتد. شهید اقاب پرست آنچنان شیفته ی شهادت بود که از خطر باکی نداشت و بی باکانه قسمت های خطرناک و حساس را بازدید می کرد. به یگان ها روحیه می داد و دایما در تحرک بود. از بی برنامه بودن و از عدم دقت رنج می برد. بعد از عملیات مهندسی از این که برود در پادگان ها یا رده ی عقبه بماند، ناراحت بود! می گفت: «باید در صحنه بود و طراوت عملیات را چشید.» از ابتدای ماموریت همدوش با کادر فرماندهی کلیه قسمت های جزیره را بازدید می کرد. چکیده ی تجربیات خود را در بازدیدها در اختیار فرماندهان می گذاشت. دانش نظامی خود را با مطالعه بالا می برد و اغلب به علت کار فوق العاده ای لشکر، مطالعه اش در مسیر راه و یا در بعد از نماز صبح بود.
شهید اقارب پرست در هر جلسه پیام شهدا را مطرح می کرد و می گفت از وابستگی خانوادگی به تدریج باید برید و به خدا پیوست. در اظهار نظرها و تصمیم گیری ها با توجه به تجربه و دانش نظامی و تخصص کاری، با در نظر گرفتن اصول معنویت بهترین راهکارها را ارائه می داد. قانع بود و پی گیر.
از عقیدتی – سیاسی برای بالا بردن روحیه ی معنوی یگان ها حداکثر استفاده را می کرد. ویژگی خاص در حل مسائل و معضلات لشکر داشت. با حوصله، ساعت ها درباره ی مسائل فکر می کرد. و بحث می نمود و بعد هم با قاطعیت نتیجه را نظارت می کرد. اثر اعمال انجام شده را بررسی و ارزیابی می کرد. جلسات تجزیه و تحلیل لشکر و کمیسیون های رفاهی و حفاظتی اکثرا به عهده ی ایشان بودو درایت او در اداره ی جلسات کارساز بود و در هر فرصتی برای خودسازی، رهنمودهایی با محتوای اسلامی می داد.
می گفت: شهید داده ایم تا نماز احیا شود. با سربازان در خط مقدم ملاقات می کرد و عاشقانه شهادت را استقبال می نمود. او یکی از شیفتگان انقلاب اسلامی و یکی از سرداران نمونه ی لشکریان اسلام بود که از همه چیز خود گذشت. از مقام، شغل، خانواده، پدر و مادر و حقیقتا راه شهید کلاهدوز را دنبال می کرد. از زنده بودن رنج می برد. بهترین اوقات زندگی خدمتی وی زمانی بود که در خطرناک ترین محل، کاری انجام داده باشد. هرگز از مرخصی رفتن چیزی بر زبان نمی آورد. با توجه به وضع خانوادگی نامبرده اگر بگوییم به زور به مرخصی می رفت گزاف نگفته ایم. هرگز از زندگی شخصی و گرفتاری ها کلمه ای بر زبان نمی آورد.در عمل اسوه بود، در مرخصی های روزانه با لشکر تماس می گرفت. دنبال مسائل و مشکلات بود و زودتر از موعد باز می گشت. عجب مردی بود که برای رفتن خود را مهیا کرده بود. اصرار داشت قبل از مرخصی از نقطه ای از جزیره که نزدیک ترین فاصله به دشمن بود بازدید کند. یک روز قبل از شهادت خیلی شاد بود و تبسم می کرد.شهید اقارب پرست کل مسائل اداری و عملیاتی لشکر را اداره می نمود. می خواست در جزیره طرح جدید سنگرها را ببیند. شب ها تا صبح از خط اول بازدید کرد. صبح بعد از نماز با یاران همرزمش سرهنگ 2 علیایی، سروان صدیق فرایی و ستوان یکم مرتضوی مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفتند و با هم به خدا پیوستند.افتخار بر خانواده ای محترم شهید که چنین سردار دلیری را نثار اسلام کردند و به حق که لشکر 92 و ارتش جمهوری اسلامی از وی تجلیلی در خور شان وی انجام دادند. راه این سردار و سایر شهدای لشکر پر رهرو باد!
راوی: امیر سرتیپ 2 غفار رامین
دفاع از آبادان مظلوم
روز دوم مهرماه 59 من در معیت تعدادی از دانشجویان دانشکده افسری به اهواز آمدم و دانشجویان را در مناطق مختلف تقسیم کردیم و چون منطقه آبادان وضعیت خطرناکتری داشت به آبادان رفتم و در قرارگاه آبادان مستقر شدم. آن موقع من معاون عملیات منطقه آبادان-خرمشهر بودم و با توجه به این که عراق محور آبادان-ماهشهر را هم اشغال کرده بود تنها کاری که توانستیم انجام بدهیم و باید این کار را می کردیم بازکردن محور آبادان-ماهشهر بود. لذا با هماهنگی سرهنگ مهندس شکرریز عملیات محدودی را آغاز کردیم. این عملیات در تاریخ 19دی 59 از دو محور آغاز شد؛ یعنی یک قسمت از طرف شمال ماهشهر و یک قسمت از طرف آبادان از سمت ایران گاز وارد عمل شدند، ولی به علت کمبود نفرات و امکانات موفق نشدیم در طول شب محور را آزاد کنیم و هوا روشن شد و مشکلات ما بیشتر شد. وقتی هوا روشن شد ما فقط 700متر با نیروهای عراقی فاصله داشتیم و عراقی ها با آن همه نیرو و تجهیزات از آن دفاع می کردند.
در این موقعیت استثنایی من به اتفاق سرهنگ مهندس شکرریز و شهیداقارب پرست و سرهنگ رحیمی در روی جاده آبادان طوری قرار گرفتم که هیچ یک از نیروهای ما آنجا نبودند. ما نگران این بودیم که عراقی ها از مواضع خود بیرون آمده و پیشروی کنند. لذا برای آنکه در آن نقطه دفاعی داشته باشیم تصمیم گرفتیم ما چهارنفر به عنوان مدافع در آنجا بمانیم، ولی هرکدام یک قبضه تفنگ ژ3 و یک جعبه نارنجک داشتیم که آن را باز کردیم و بین چهارنفر تقسیم کردیم و آماده دفاع شدیم. خوشبختانه عراقی ها از مواضع خود بیرون نیامده بودند و همین تک ناکام ما آنها را در سر جای خود زمین گیر کرده بود. در همین لحظات شهیداقارب پرست سرش را بالا آورد تا نگاهی به مواضع عراقی ها بکند که من صدای «تق» از گلوی او شنیدم و هم زمان شهید گفت: «آخ تیر خوردم» متوجه شدم که از گلوی شهیداقارب پرست خون فوران زد. فورا به سرهنگ رحیمی گفتم به هر نحوی که می تواند او را تخلیه کند ولی موقعیت ما طوری بود و در محلی قرارگرفته بودیم که اگر تکان می خوردیم صدها گلوله به طرف ما شلیم می شد. با این حال علی رغم مخالفت شهید برای تخلیه شدن سرهنگ رحیمی با زرنگی خاصی او را تخلیه کرد و من و سرهنگ شکرریز در آنجا ماندیم. ساعتی بعد شهیداقارب پرست با گلوی پانسمان شده به همراه سرهنگ رحیمی به محل برگشتند و در کنار ما قرار گرفتند که در دفاع از آبادان مظلوم با ما شریک شوند.
راوی: امیر سرتیپ حسنی سعدی
آخرین خاطره از حج
هرچه در مورد آن حج بگویم کم است . ما هر روز که به تظاهرات مکه منا و عرفات می رفتیم وصیت می کردیم , چون معلوم نبود زنده برگردیم . وقتی از تظاهرات بر می گشتیم خیلی از زن ها دچار نداشتند ، سرو صورت ها خونین بود و همه جا صدای تیر اندازی می آمد. در خانه ی خدا، امنیت از ما سلب شده بود و می ترسیدیم که شب ها به ساختمان حمله کنند. همه متعجب شده بودند. یکی میگفت با شوهرم رفته بودم و تنها برگشتم. یکی می گفت زنم گم شده و خلاصه خیلی وضع عجیبی بود. همه ناراحت و نگران بودند. با این همه مصیبتی که داشتیم, دست قضا مصیبت دیگری بر ما رقم خورد. یک بار من زن سر گروهمان را دیدم که با حسن آقا صحبت میکند. تا خودم را به آنجا برسانم حسن آقا رفته بود. از خانوم پرسیدم شوهرم چکار داشتو او گفت احوال شما را می پرسید. من هم دیگر قضیه را دنبال نکردم و به طواف رفتم معمولا در آخر شب در محلی همدیگر را می دیدیم. آن شب تا ساعت دو بامداد ایستادم و حسن آقا نیامد. بعد ماسین حلال احمر مرا به ساختمان رساند. فردای آنروز تا ساعت 3 بعد از ظهر در ساختمان منتظر حسن آقا شدم. وقتی آمد دیدم هنوز لباس طواف بر تن دارد. پرسیدم: چراطواف نکردی؟ گفت مریض بودم . آن روز از صبح در بین زن ها زمزمه بود که هواپیمایی سقوط کرده و عده ای از سران نظام شهید شده اند. از حسن پرسیدم ماجرای هواپیما چیست؟ گفت «نامجوی شهید شده».بی اختیار گفتم نامجوی رفت. بعدا با خود گفتم این مرد تازه به منزل نو اسباب کشی کرده بود ؛ تازه می خواست رنگ آسایش را ببیند و او از معدود کسانی بود که برای بدرقه ی ما آمده بود. پرسیدم فقط نامجوی بود؟ گفت یوسف هم بود و گریه کرد. در یک لحظه زانو هایم لرزید وبی اختیار به زمین افتادم و گریه کردم. او در عین حال که گریه می کرد و علائم بیماری ها در صورتش بود , مرا تسلی می داد ولی مگر می شد جلوی گریه را گرفت.
پس از چند ساعت به حال خود آمدم و حسن آقا را برای طواف دعوت کردم, اما چون او مریض بود و قادر به طواف نبود , آستین همت بالا زده و همراه او راه افتادم تا طواف کند. مقداری هم میوه برداشتم که در صورت نیاز به او بدهم و سر انجام تا نزدیکی های صبح او اعمال طواف و حج نسا را انجام داد. البته بارها حالش بد شد و به زمین افتاد . به او میوه دادم . کمکش کردم که طوافش را انجام بدهد و در ادامهی این طواف اذان صبح را شنیدم . نماز را خواندیم و برای استراحت به ساختمان رفتیم. روز بعد روز رای گیری برای ریاست جمهوری بود. من و خواهرم برای انداختن رای به صندق ها به محل مربوط رفتیم. مسئولین صندق با دیدن اسامی من و خواهرم گریه کردند و به ما تسلیت گفتند. پس از پایان مراسم حج ترتیبی داده شد که برای تسلیت به پدر و مادرم , من و حسن آقا و خواهرام و شوهرش آقای دلبرائی به مشهد پرواز کردیم.
بعد از شهادت داداش یوسف , شوق شهادت در حسن آقا بیشتر شد و شب ها با چشم گریان , طلب شهادت می کرد و از من نیز می خواست برای شهادتش دعا کنم. من در یک حالت غیر غابل توصیف نمی دانستم چه کنم . ولی چون او دلش شهادت می خواست نمی توانستم در مقابل خواهش دل و از خود اراده ای داشته باشم. چندی بعد که پدر و مادرم به زیارت مکه نایل شده بودند برای دیدن آنها به مشهد رفتم. آن وقت حسن آقا تلفن کرد و گفت می آیم به مرخصی و از من هم خواست که به تهران بیایم. من به او گفتم : پدر و مادرم از مکه آمده اند…. گفت : «اگر نیایی دیگر مرا نخواهی دید». طوری حرف زد که من بلافاصله به تهران آمدم و حسن آقا هم برای سه روز مرخصی به تهران آمد. در یکی از این سه شب مهمان داشتیم و حسن آقا آن قدر خسته بود که در جلوی مهمان ها خوابش برد. سر انجام سه روز مرخصی حسن آقا تمام شد و به جبهه رفت…
در یکی از چهار شنبه ها زمزمه ی شهادت حسن آقا به گوش رسید. شروع به تماس گرفتن با این و آن کردم و یقین پیدا کردم که او به آرزوی دیرینه اش رسیده است. آری, او شهید شده بود ولی ما با دنیایی از غم و اندوه مانده بودیم. در یکی از تماس هایم با تیمسار صیاد شیرازی ایشان گفتند«ترتیبی داده شده که در روز جمعه پیکر پاک ایشان تشییع بشود». ما پیشنها کردیم که جنازه ایشان از اهواز به تهرتن منتقل شود. همین طور هم شد و ما در آن روز 5شنبه غمگین با پیکر پاره پاره شهید اقارب پرست خداحافظی کردیم. آن بزرگوار حتی پایش قطع شده بود و داخل پوتین بود.
بعد از شهادت این بزرگوار با خواب و خیال او خوش بودیم. او همیشه به خواب من می آمد و حتی در مورد مسائل زندگی ام از او نظرخواهی می کردم و من را راهنمایی می کرد. وقتی مادرم خبر شهادت حسن آقا را شنید گفت: پسرم یوسف را از دست دادم و دلم به حسن آقا خوش بود و حالا او را هم از دست دادم دیگر طاقت ندارم و های های گریه کرد. من برای اینکه بچه ها بیشتر احساس تنهایی نکنند بیشتر به بچه ها می پرداختم. به مناسبت هایی برای آنها نمایشنامه درست می کردم و افراد فامیل را به خانه دعوت می کردم و بچه ها نمایشنامه اجرا می کردند و به این طریق هم بچه ها تحرک داشتند و یک حرکت فرهنگی انجام می دادیم. باید بگویم در طول این مدت مسئولین محترم ما را تنها نگذاشتند. یادم می آید یک بار ما را خدمت امام(ره) بردند. محمدعلی دوساله بود و رفت و روی زانوی امام نشست و امام دست نوازش به صورتش کشید. حسن اقا دوست داشت یوسف را در خواب ببیند. یکی از دوستانش که شب قبل شهادت در کنار ایشان بود گفت : صبح که بیدار شد گفت که دیشب خواب شهیدکلاهدوز را دیده بود. در شب شهادت ایشان یکی از آشنایانمان (مهندس اکبری) او را در خواب دیده بود. شهید در حال سخنرانی بود. مهندس اکبری از او می پرسد: چطور شهید شدی؟ شهید جواب داده بود: خیلی راحت از آن طرف رودخانه به این طرف رودخانه آمدیم. در خاتمه از خدا می خواهم و همیشه دعا می کنم و می گویم خدایا اگر لایق شهادت نیستیم به ما مرگ با عزت بده.
قسمت هایی از وصیت نامه شهید اقارب پرست
«اللهم ارزقنا فی سبیلک تحت رایت نبیک و ولایت علی بن ابی طالب(ع)»
«اشهد ان لا اله الاالله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد علیا ولی الله»
این بنده ای حقیر مسکین مستکین، متذکر و یادآور می شوم که هر چه آقایی و عزت است در خدمت گذاری درگاه این اولیا و برگزیدگان الهی است و بدون شناخت و محبت این ها هیچ عملی قبول نشده و ارائه کننده و تصویب کننده ای اعمال و تقدیم به حضور باری تعالی به دست این خانواده ای عزیز می باشد. تا توان داریددر خدمت گزاری به این اولیا الله کوتاهی نکنیدکه خود آنها بزرگوار ی دارندو پاداش بیش از حد می دهند. اما پدر و مادر عزیزم و برادران و خواهرم! امید است خداوند هدیه خانواده شما را بپذیرد که خون من عزیزتر از خون علی اکبر، ابوالفضل و امام حسین (ع) نیست. هرچه دارم و داشتم از لقمه حلالی بود که شما به دهانم گذاردید و مر از کودکی با اسلام آشنا کردید و امید است که خداوند به شما صبر عنایت کند. و اما همسر ارجمندم! ای یار سختی ها و گرفتاریهایم! سفارشم چنگ زدن به دامان اهل بیت و پیروی از نایب اوست. ان شاالله خداوند تعالی به همه شما ملت عزیز کمک خواهد کرد تا نام اسلام عزیز اعتلا یابد و به زودی امر فرج مهدی عزیز (عج) را اصلاح نماید . همسر عزیزم! صبر و تقوا تنها توشه ای است که برایت می گذارم. ان شاالله بتوانی فرزندان عزیزمان را از یاران مهدی (عج) و نایب بر حق او تربیت کنی که مایه مباهات ما در صحرای محشر و در حضور خداوند تبارک و تعالی باشند. آنچه را که از ابتدای آشنایی تا اخرین لحظه حیات به تو دادم از من نبود بلکه از اسلام بود و لذا تو را به همان اسلام راهنمایی می کنم که او را دریابی و لذا غم و مصیبت رفتن من را بزرگ نخواهی یافت… والسلام .
تذکر دیگرم خدمت برادران و خواهران در مورد انقلاب اسلامی ایران است که از خدا بخواهید توفیق خدمتگزاری بیشتر شامل حال شما بشود. زمانی بهتر از این برای خدمتگزاری به دین و اسلام و اهل بیت نخواهد بود و چه فرصتی از این زیباتر که خون همه شهدای اسلام از صدر تا کنون ضمانت اجرایی خدمت همه مسلمانان است. در راه اسلام تلاش کنید که خدمات شما بدون هیچ ریا و تزویری مورد رضای خداوند قرار گیرد. خداوند خود حافظ این مکتب اسلام می باشد. ولی آنچه مهم است عمل و کارکرد ما در این دنیاست که بعد از سی و چند سال عمر و این همه حجتی که خداوند به ما تمام کرده است چگونه عمل می کنیم و تا چه حد حاضریم از منافع خود در راه این اسلام عزیز ایثار کنیم و تا چه حد در آزمایشهای خداوندی حاضریم«انا لله و انا الیه راجعون» را با صبر ادا کنیم …
خدمت به مسلمین و علمای اعلام بالاخص«رهبر» عزیز فراموش نشود. به فرزندان تلاش در حفظ اسلامیت خودشان و حفظ دستاوردهای انقلاب را سفارش می کنم. نوکری آستان اهل بیت فراموش نشود. دعا برای فرج امام مهدی عزیز(عج) از اهم مسائل است.
خداوند را در هر مسئله و در هر لحظه لحاظ کنید و از یاد او غافل نباشید. محل دفن اصفهان«تخت فولاد» یا بهشت زهرا در جوار شهدایی که از اولاد حضرت زهرا(ع) باشند. توفیق خدمتگزاری بیش از حد شما را در راه اسلام و انقلاب عزیز و رهبر اصلی این انقلاب حضرت مولا مهدی عزیز(عج) و نایب او، امام خمینی، از خداوند متعال خواهانم.