سردار شهید قربانعلی عرب
خاطرات+تصاویر در ادامه مطلب
زندگی نامه
عید قربان سال 1336، در روستای مارکده شهرکرد کودکی متولد شد که خانواده اش به عشق مولای متقیان و اهل بیت (ع) نام او را قربانعلینهادند. 6 سال بعد پدر، دار فانی را وداع گفت و شرایط زندگی ، قربانعلی را از ادامهتحصیل بازداشت. او همراه خانواده به اصفهان هجرت نمود و به حرفه درب و پنجره سازی مشغولگشت. حس همدردی و بخشندگی باعث شد که قربانعلی از همان نوجوانی حاصل دسترنجش را بایتیمان و مستمندان تقسیم کند و خلق خوش و رفتار جذابش، اطرافیان را به سمت او و عقایداسلامی اش می کشاند. در سال 1356 برای انجام خدمت سربازی به پیرانشهر اعزام شد و پساز اتمام آن دوره به حماسه آفرینان انقلاب اسلامی پیوست. سال های اول انقلاب بود کههمدم و همراز خویش را یافت و زندگی مشترک را آغاز نمود و صاحب سه فرزند شد. عشق بهامام (ره) و هدف بزرگ ایشان در سراسر وجود قربانعلی ریشه دواند و او را به کوه هایکردستان کشانید تا در مقابل ضد انقلاب از میهن اسلامی دفاع نماید. پس از آن راهی جبهههای جنوب شد و به صف رزمندگان انقلاب پیوست. او در حفر کانال خط شیر که به پیروزی اولینعملیات منظم سپاه اسلام با نام “فرماندهی کل قوا خمینی روح خدا (ره )” انجامید ، نقش مؤثر و حضور فعال داشت و از آن پس مأمنو مأوای خویش را در جبهه ها و نزد بسیجیان یافته، روز به روز بر بار تجربیاتش نکتهای می افزود. استعداد بارز او در مسائل نظامی و تاکتیکی، باعث شد مسؤولیت های بیشتریبر عهده اش بگذارند تا اینکه به عنوان جانشین عملیات لشگر امام حسین (ع) و مسؤول محور(جاده خندق) انتخاب گردید و سرانجام در دوازدهم اردیبهشت سال 1364 در جاده خندق (منطقه عملیاتی بدر) به فیض عظیم شهادت نائل آمد …
خاطرات
سیرت واقعی
قربانعلی به وجود امام خمینی (ره) عشق می ورزید و برای دیدار ایشان لحظه شماری می کرد. یکبار توفیق حاصل شد و او به دیدار خصوصی حضرت امام (ره) نائل گردید. هنگامیکه به سوی اطاق قدم برمی داشت، هر آن طپش قلبش بیشتر و آتش وجودش سوزان تر می شد. به ورودی اتاق رسید اما ایستاد و جلو نرفت، همه همراهان از عشق او به دیدن روی امام آگاه بودند و از این عمل قربانعلی متعجب شده بودند. «چرا داخل نمی شوی؟ مگر نمی خواستی ایشان را ببینی و به دست بوسی شان بروی ؟» قربانعلی سر به زیر انداخت و آهسته گفت: «می ترسم امام چهره واقعی مرا ببینند و به سیرتم پی ببرند. من از سیرتم شرمسارم و نمی خواهم امام ناراحت شوند …»
باغبان گلها
سال های جنگ بود و قربانعلی مجروح از گلوله کینه توزانه دشمن در بیمارستان بستری شد. یکبار از صدا و سیما برای مصاحبه به بیمارستان آمدند تا با آقای عرب مصاحبه کنند اما قربانعلی نپذیرفت و به نوجوان کنار دستش اشاره کرد تا با او مصاحبه کنند، خبرنگار پرسید:چرا؟ و او پاسخ داد:«کار را همین نوجوان ها و بسیجی ها انجام می دهند ما هیچ کاره ایم، خبرنگار به سمت تخت نوجوان رفت و سؤالاتی پرسید:«مصاحبه تمام شد خبرنگار از نوجوان پرسید:«آقای عرب را می شناسی؟» بسیجی بی تأمل پاسخ داد:«او یکی از فرماندهان لشگر است من او را به اسم می شناسم ولی قیافه او را ندیده ام خبرنگار آقای عرب را به او نشان داد بسیجی شرمزده سر به زیر افکند زیرا عرب همان فردی بود که در طول دوران درمانش بیشتر کارهای شخصی او را انجام می داد. عرب مردی کامل بود انسانی وارسته از مادیات دنیا، همیشه بچه های رزمنده را به نام آقای گل صدا می کرد گرچه برای تمام آنانکه او را می شناختند او بهترین گل دنیا بود.
جهاد اکبر
اواخر سال 1363 بود که یک روز مرا صدا کرد و گفت: «تصمیم دارم از لشگر امام حسین(ع) بروم و در جای دیگری مشغول خدمت شوم. جایی که غریبه باشم و کسی مرا نشناسد.» علت تصمیمش را پرسیدم و او پاسخ داد: «من سال ها در این لشگر بوده ام و تقریبا همه مرا می شناسند و احترام خاصی برایم قائلند. نگرانم که مبادا از خلوص نیتم کاسته شود و برای ریا، کارها را انجام دهم نه برای رضای خدا. اگر به جایی بروم که غریبه و ناشناخته باشم، دیگر این نگرانی وجود ندارد.» به او پیشنهاد کردم که با امام جمعه آبادان مشورت کند و موضوع را با ایشان درمیان بگذارد تا راهنمایی اش نماید. ایشان به قربانعلی دلگرمی و امید داده به او گفتند: «با قوت قلب و نیت پاک به کارتان ادامه دهید که رضای خدا در این است که در لشگر خودتان باقی بمانید، تا از تجربیاتتان استفاده شود.»
جواب شهدا
در منطقه بودم که خبر مجروح شدن قربانعلی را برایم آوردند. خود را به بیمارستان رساندم و چند روزی کنارش ماندم. او با وجود اینکه زخم ها و جراحات عمیق و زیادی در بدن داشت، لب به شکایت و ناله نمی گشود. تنها چیزی که از زبانش نمی افتاد، ذکر خداوند و درود و سلام بر اهل بیت (ع) بود. در یکی از روزها استاندار اصفهان همراه هیأتی برای عیادت از او به بیمارستان آمدند و در مورد حماسه آفرینی ها و فداکاری های قربانعلی صحبت کردند و او را مورد تکریم و تمجید قرار دادند. پس از رفتن آنها، دیدم که چشمان قربانعلی پر از اشک شده و او به شدت گریه می کند. پرسیدم: «چرا گریه می کنی؟ مگر فراموش کردی که گریه برای بخیه هایت مضر است؟» پاسخ داد: «من با چشم خود شهادت و رشادت رزمندگان را در شب عملیات دیده ام و بسیاری از آنها در کنار خودم به شهادت رسیدند. کار اصلی بر دوش آنهاست آن وقت نام و افتخارش را به من می دهند. آخر فردای قیامت چگونه جواب شهدا را بدهم؟!»
آقای گل
بهش میگفتند: «اوستای عرب» همه کاری بلد بود. از زدن دکل دیدهبانی گرفته تا کندن خندق تا تو دل عراقیها. وقتی خواسته بودند مسجد چهارده معصوم را در شهرک دارخوئین بسازند، عرب شده بود پیشقدم. اسم ماشینهای آجر و بلوک و سیمان را گذاشته بود ماشین ثواب و خودش هم شده بود بنای مسجد. سعی میکرد اولین کسی باشد که خودش را به ماشین ثواب میرسونه.
از اولین کسانی بود که جلوی دشمن خط شیر را راهاندازی کردند و به راستی که چه اسم قشنگی خط شیر، خطه شیرمردان، و قربانعلی هم جزء آنها بود .
وقتی اومده بود جنگ، با یک خانواده جنگزده اهوازی آشنا شده بود. قربانعلی که دلش مثل گنجشک؛ فهمیده بود که آن خانواده خانه ندارند؛ خانواده خودش را به خانه پدری برده بود و خانه هفتاد متری خودشان را به آنها داده بود. آخر تو مرامش ایثار و گذشت موج میزد.
دست به آسمان بلند کرده بود و گفته بود: خدایا توفیق نماز اول وقت را از ما نگیر. یک روز وقتی امام جماعت اومده بود، بچهها دیده بودند که امام جماعت نماز را شروع نمیکند. وقتی علت را سؤال کرده بودند، گفته بود: با وجود عرب من جلو نمیایستم. هر چه باشد از من مخلصتر و نورانیتر است. عرب هم که اهل شوخی بود، گفته بود: حاج آقا این شامپوست و الا من سیاهچهره چه نورانیتی دارم؟!
تکیه کلامش «آقای گل» بود. زمانی که اسم کسی را بلند نبود، آنقدر قشنگ و بااحترام به او میگفت: «آقای گل» که همه بچهها آرزو میکردند، عرب اسمشون را بلد نباشد.
یک شب برای سرکشی از خط حرکت می کند. در یکی از تپه ها یکی از نگهبان ها به او ایست می دهد و می پرسد کیستی؟ در جواب می گوید: عرب. نگهبان با شنیدن کلمه عرب شروع به تیراندازی می کند. خوشبختانه کنار او یک تخته سنگ وجود داشت و بلافاصله پناه می گیرد و فریاد می کشد تا پاس بخش می آید. آهسته به طرفش می آیند و او فریاد می زند: من عرب هستم، همان عرب خودتان، قربانعلی. آن شب به خیر گذشت. روز بعد شهید عرب می گفت: دیگر توبه کار شدم که در شب به نگهبان اسمم را بگویم.
وصیت نامه
«بسم رب الشهدا والصدیقین»
خداوندا! تو را شکر می کنم که به من ایننعمت بزرگ را عطا نمودی که دین مبین اسلام را اختیار کنم و تو را شکر می کنم که راهنمایمرا قرآن، رسول گرامیت و ائمه (ع) قرار دادی. خداوندا! نور ایمانت را در قلبمان برافروزتا بتوانیم در تاریکی ها از آن استفاده کنیم. خداوندا! مرگ مرا شهادت در راه خودت عطابفرما و موقع شهادت به جای ناله، ذکر خودت را بر زبانم جاری ساز و با چهره خندان ببر.خداوندا! لذت عشق عبادتهایت را به ما بچشان که بهترین لذت هاست. خداوندا! تو را شکرمی کنم که مرا در عصری عمر دادی که رهبر آن پرچمی را برداشته است که حسین (ع) برداشتهبود. خداوندا! تو را شکر می کنم که بزرگترین نعمت ها را به من عطا کردی که شیعه علی(ع) شوم (…) ای مردم زمانه ! زمان تاریکی است. خداوند بر ما مسلمانان منت نهاد وبه ما نوری عطا کرد که ما بتوانیم با این نور از تاریکی ها گذر کنیم و به روشنایی برسیمو این نور امام عزیز است. خدایا! هجرت کرده ام برای رضای تو، در جهاد مقدس تو با آنچهکه در توان داشته ام و این توان نیز از خودت است ما چیزی از وجودمان نداریم و هر چهداریم از توست.
تصاویر
سلام من فرزند روستای مارکده هستم روستایی که زادگاه شهید سرافراز سردار شهید قربانعلی عرب مارکده ما اهالی روستای مارکده به این شهید بزرگوار افتخار می کنیم.سرداری که حضرت آقا در دیدار یکی از روحانیون مارکده که این روحانی افتخار دیدار آقا نصیبشون میشه وقتی آقا میفهمند فامیل این روحانی عرب هست میپرسند سردار عرب را میشناسی وقتی روحانی جواب آقا میگویند هم ولایتی هستیم آقا میفرمایند سلام مرا به خانواده سردار و هم ابادیهایش برسان آقا میفرمایند سردار عرب مالک لشکر امام حسین (ع)بود.ارواح طیبه شهدا صلوات.
حیف این مردها که رفتن و رفیقهای با غیرتشون خونه نشین شدن و اون بی غیرتها همه کاره.اونا رفتن به ارزوشون رسیدن ولی بچهاشون و خانوادهاشون موندن با مردمی که اگه یروز نمک به زخمشون نپاشن روزشون شب نمیشه.خسته شدم خسته…بازم شکرت خدا
خوش به سعادت شما ای شهیدان عزیز دست ما را هم بگیرید